ای نام تو بهترین سر آغاز

ساخت وبلاگ

برنوشتی بر مصاریع گم شده ( تجمیعی )

سرآغاز: «ای نام تو بهترین سرآغاز»

در روزگاران کهن، مردمانی زنده دل، نکته سنج، پرشور، دوستدار پرورش و رهنمود توده ها بودش داشته‌اند که به انگیزه دلباختگی، به درستی از روایی روی و ریا، پوسیدگی و تباهی خوی ها و منش های همبود (جامعه) خود سخت آزرده شده و برای فرو نشاندن اخگر برافروختگی و ابراز بیزاری نسبت به برخی نابسامانی ها و ناهنجاری ها و رهایی کژراهان و ستمدیدگان و بیداری هم جنسان خود آنچه را که در سویدای دل خود داشته اند در چارچوب گزاره های کوتاه و پر از پندار به نام پند و اندرز و زبانزد (مَثَل) در آورده اند.

این گزاره های سودمند و دل نشین که هر کدام پنداری ژرف و نرم و پندی دلکش در بر دارند انگیزه سادگی و روانی ژرفای اندیشه در پیمودن روزگاران پذیرش یافته و سرانجام در زبان ویژه و همگان جاری و ساری گشته است. استفاده از زبانزد در گفتار و نوشتار، سخن گوینده و نویسنده را آرایش می‌دهد و از خستگی و ایستایی بیرون آورده و سبب پویایی می‌گردد. به بیان دیگر، «مثل» مانند نمک، آرایش و زیور سخن آدمی است. چون بیشتر از گفتار به آیین به دل می‌نشیند. نه تنها توده پیش پا افتاده، بلکه گویندگان و نویسندگان بزرگ نیز در بسیاری از فراخورها برای توانبخشی نیروی فرنایش (استدلال) و افزایش کارایی انفعالی سخن خویش به زبانزدهای گوناگون دست می یازند تا بدین راه و روش سخن آنان پختگی، زیبایی و گیرایی بیشتری یابد.

به راستی «امثال» جاری در هر زبان، نمک و چاشنی آن زبان است و به گفته ی «سنایی»، (بی نمک، هیچ دیگ، جوش نیاید). شعرای بزرگی چون سعدی، نظامی و صائب از این شیوه استفاده کرده‌اند. سعدی در نکوهش خودنمایی نادانان چنین سروده که ( نه مُنعم به مال از کسی بهتر است. خر ار «جُلّ» اطلس بپوشد، خر است!) و یا نظامی چنین سروده : ( خران را کسی در عروسی نخواند – مگر وقت آن کآب و هیزم نماند!)

نگارنده با بهره گیری از کتاب های «امثال و حِکَم» علامه دهخدا و کتاب «دوازده هزار مثل فارسی» دکتر ابراهیم شکورزاده بلوری و به شیوه نگارش خود، لَت‌های گمشده بیشتر رواگ را گزینش و برنوشت داده است. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید !

زینب یوسفی

«آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم»/یار (دوست) در خانه و ما گرد جهان می گردیم.

در زمینه کاربرد نیم بیت ژرف و فراگیر «آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم» گاهی است که انسان ها از گنجایش درونی و توانمندی های خود، آگاه نبوده و آنچه را که به نیرو در خود نهفته دارند (Potential) از بیگانگان درخواست کرده، دست به سوی آنان دراز نموده؛ پل بسته و از آبروی خویش گذر می کنند. ناآگاه از آنکه، نیاز؛ خود، مادر نوآوری است. همبود (جامعه) ای که خود، دل به دریا زده و برای دست یازیدن به خود بسندگی و گسستن هرگونه بند وابستگی سیاسی و میانه روی (اقتصاد) کوشش می کند؛ دیگر درنگی برای خود مانده نمی گذارد. بدون گمان و دودلی، زنجیره جنبانان خردورز، در راه رسیدن به این دلخواه، کارکرد کارایی خواهند داشت. جنگ، خشکسالی، بازداشتن ها و جز اینها دستاویزی به دست آنان نخواهد داد چون کارها به دست کاردان خود سپرده شده است. برای ضرب المثل (زبانزد) بالا، همانند های زیر وجود دارد:

الف «من تشنه و پیش من روان آب زلال – جامی»؛ ب «آب در پیش ما و ما چنین تشنه !» ؛
پ «باده در جام و ما چنین مخمور – خواجوی کرمانی»؛ ت «سال ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد– آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد – حافظ» ؛ ث «پیش ما بود انچه ما را در نظر نایاب بود – بیدل»؛ ج «آفتی نبود بتر از ناشناخت – مولوی»

هم ارز زبانزدهای بالا در زبان انگلیسی «در دریا به دنبال آب گشتن» است.

(Seeing water in the sea)

«آب کم جو ؛ تشنگی آور به دست»– تا بجوشد آبت از بالا و پست – دفتر سوم مثنوی

«شیلر» شاعر آلمانی گفته است که کشش به یادگیری ، زاده ی دودلی است؛ پس دودلی کن و پرسش نما تا بیاموزی. نگرش از «تشنگی» در سروده ی مولانا همان «پرسش» است. برای به دست آوردن هر
خواسته ای باید شایستگی دارا بودن خواسته را داشته باشیم و برای دست یابی به یک «وایه» (خواسته) باید در پی «پاد» (ضد) آن وایه بود تا سرانجام به وایه دسترسی پیدا کرد. اگر نوا (سورسات) می خواهیم باید در پی تهیدستی و ناداری باشیم. اگر درمان دردی را می خواهیم باید در کاوش درد بود. اگر آسایش
می خواهیم باید در پی گرفتاری بود. همه اینها باید با مالش و پرداخت (صیقل) روان هماهنگ باشد. (هرکجا دردی؛ دوا آنجا بود – هر کجا فقری؛ نوا آنجا بود – مولانا)

پس در یک سخن، «تشنگی» ، «گرسنگی» ، «خستگی» و جز اینها هستند که میزان بهره گیری از زندگی ما را آرایه می دهند. تشنگی بسان بلورهای نمک خوراکی بدون آب (انیدر) هستند که در پی گرایش به سوی ملکول های آب (نم) بوده، آنها را به سوی خود می ربایند. پس از ربایش ملکول های آب، این نمک چنان گنجا (حجیم) می شود که دیگر به آسانی از نمکدان بیرون نمی آید و چاره ی این بیرون آمدن، افزودن چند دانه برنج در نمکدان است !

لقمان حکیم به فرزندش اندرز می دهد که اگر میخواهی بهترین نواله (خوراک) را بخوری باید سراسر، بردباری کنی تا گرسنه شوی. آن گاه است که نواله ای را که می خوری از دید تو خوش مزه ترین نواله‌هاست. اگر می خواهی که سر، بر بالش پر «قو» بگذاری و به خواب خوش فرو روی شکیبایی کن تا کوفته شوی. آن گاه است که هر کجا «لَم» دهی، خواب ناز به سویت می آید وتو برفور به خواب خواهی رفت. مادام که تشنگی سراسر هستی‌ات را نگرفته باشد و آمادگی آشامیدن آب را نداشته باشی به سوی آب نزدیک مشو ! به بیانی کوتاه باید شایستگی دارا بودن چیزی را در خودمان فراهم ساخته باشیم تا به آن دست یابیم. کسی که تشنه نباشد همه آب های شیرین روان را هم به او بدهی سیراب نمی شود. پس، پیش از نوشیدن آب بایستی سهش (احساس) تشنگی شدید کرد. دلداده هر اندازه نسبت به دیار شکار خود دورتر باشد دلدادگی وی شرربارتر خواهد شد. شگفتا که بیشتر انسان‌ها از توانش و
درونداشت های تشنگی، خستگی و گرسنگی به فرنام (عنوان) «درد» یاد می کنند. انسان تیزنگر کسی است که می‌خواهد بداند و برای چراهایش پاسخی درخور بیابد و درد را یک ارزش بداند که با «خود آزاری« (مازوخیسم) بازه‌ی بسیار زیادی دارد.

تشنگی همان دلواپسی انسان‌های ارزشمند و هوشمند است. درد؛ چرا جویی و چرایی زندگی می باشد. با اندکی چاشنی مذهبی می توان این شعر مولانا را این گونه برداشت کرد که نباید به آب، به فرنام نماد زداینده تشنگی نگریست؛ بلکه باید واژگونه در پی تشنگی بود (آب را بی خیال بوده و به دنبال تشنگی رفت) کسی که در این گیتی به هیچ تنابنده ای پروا نداشته و به خداوندگار وابسته است کسی برومند است. حضرت علی علیه السلام سپارش فرموده‌اند به کسی که جز پروردگار پناهی ندارد جفا روا مدارید، چه دنیا پشت سر چنین کسی است که دمار از روزگارتان در می آورد.

دلاوران میهن ما، در برگرفتن (حصر) آبادان ما را یاری رسانیدند. فرزندانی که در زیستگاه دودمان خود در تن پروری و آسایش پرورش می یابند از دید روانی کسانی کوچک و سبک مغزند. به رغم آنانی که در دشواری‌ها پرورش پیدا می‌کنند.چه بسا دودمان توانگران پس از چند برهه تهی دست می شوند و تبارهای تهیدست؛ توانگر. (اراده بر این است که بر بینوایان روی زمین منت بگذاریم و آنان را پیشوایان و ریگمندان(وارثان) زمین به گماریم و فرمانروایی و سالاری آنها را در کره زمین پابرجا بسازیم – برگردانی از سوره «قصص»). که سببش می تواند تن پروری و ناتوانی در نگهداشت دارایی باشد. در یک جمع بندی ، آب: جست و جوی آب، تشنگی و جوشیدن آب. خدا: خواستن از خدا، دلباختگی به خدا، گشایش تمام گره ها . همانندی: (آب خوش، بی تشنگی ناخوش بود – ناصرخسرو )

اول بنا نبود بسوزند (که سوزند) عاشقان- «آتش به جان شمع فتد کاین بنا نهاد

بیت بالا که از شدت بسامد کاربری همگان به گونه آرایه ادبی «ارسال المَثَل» (زبانزد) در آمده است، منسوب به «میرزا حسن خان وثوق» (وثوق الدوله !!) نخست وزیر ایران در دوران احمدشاه و دستینه کننده پیمان‌نامه پنهانی و بردگی زای (اما ناکام) 1919 . م (1298 خورشیدی) بین او و «سر پرسی ساکس» انگلیسی است. در این بیت، هنر سازه‌ی «بازگردانی» و یا «باز پس دهی» به کار رفته است. پنداره باز پس گیری ؛ گرفتن چگونگی و یا فروزه از کسی و یا چیزی و سپس بازگرداندن (بازدهی) آن فروزه به خود آن کس و یا چیز است.

برای نمونه در این بیت سعدی : ( «سر» که نه در راه عزیزان بود – «بارگرانی» است کشیدن به دوش ) با اندکی تیزنگری در می یابیم که «سر» در حالت بهنجار، خود «بارگرانی» بر دوش دارنده «سر» است. سعدی در این بیت با به کارگیری هنر سازه بازدهی، ترکیب وصفی «بارگران» را از «سر» گرفته، به عزیزان داده و دوباره به سر برگردانده است. اما به کارگیری هنر سازه بازگردانی در بیت وثوق الدوله چنین است که شمع با آتش گرفتن می سوزد. از سوی دیگر، آتشی که شاعر آرزو کرده تا به جان شمع بیفتد، پیش از آنکه چامه سرا به آرزویش برسد این آتش به جان خودش می افتد. از همین روست که شمع در ادب پارسی نماد سوختن و بر همین پایه نیز نماد شیدایی است.

هنر سازه بازدهی در این بیت این گونه کردار کرده تا آتشی را که در حالت بهنجار به جان شمع افتاده تا آن را بسوزاند به وسیله سراینده از شمع گرفته شده و به عاشقان داده و دوبار به او پس داده می شود. فروزه یا حالت آتش به جان شمع افتادن همیشه به حالت بهنجار رخ می دهد. یعنی شمع همیشه در آتش و همگام با آن است. می سوزد و از آتش جدا نمی شود. – چه هیچ گاه شمع بدون افروخته بودن مورد نگرش سراینده نیست ولی او با زیرکی، این حالت را از خود شمع جدا کرده و دوباره به آن بازپس دهی کرده است. با این ناهمسانی که در آهنگ بیان، گونه ای نفرین نیز دیده می شود.

دستکاری های توده گانه در این بیت و دگرگونی آن به این ابیات : اول بنا نبود (یا: قرار نبود) بسوزند عاشقان – بعداً قرار شد که بسوزند عاشقان. یا: اول بنا نبود بسوزند عاشقان – آتش به جان شمر فتد کاین بنا نهاد! گرچه این دگرگونی ها از یک اندیشه خیزابه دار فکاهی و نیشخند پردازی و یا سوگواری سرچشمه می گیرد و در بین توده کوچه و بازار و تکایا رواج یافته است اما از ویژگی و زیبایی شعر
می کاهد چرا که زیبایی هنر سازه بازدهی را سراسر از بیت گرفته و آن را از شیرینی و شگرد تهی
می سازد. برای آگاهی در یک مورد، این بیت منسوب به «عالی شیرازی» نیز دیده شده است.

«آتش چو بر افروخت بسوزد تر و خشک»

The good suffer with the bad.

این زبانزد تمثیلی (بازگویی به فرنام مثال) است از شعر «ابن یمین» ، «در پای عوام کشته گشتند خواص – آتش چو در افتاد نه تر ماند و نه خشک» با روی آوری به برگردان نشانه 2 سوره مبارکه انفال : «بهراسید و بپرهیزید از سیل آشوب و گزندی که به سوی شما سرازیر می شود؛ چه هم ستمکاران را فرا می گیرد و هم ستم کشیدگان را». (آتش که گرفت ، خشک و تر می سوزد). گویند ستمگری، هیزم درویشان را ارزان می خرید و یا اندازه بیشتری از آنان می گرفت. اما در فروش هیزم اندازه ای از آن می کاست ! – که «وای بر کم فروشان!» دل آگاهی او را دید و اندرز داد و گفت: «ماری تو، که هر که را ببینی بزنی – یا بوم که هر کجا نشینی بکَنی» (فن پرسش و مانند سازی). «زورت ار پیش می رود با ما – با خداوند غیب دان نرود . زورمندی مکن به اهل زمین – تا دعایی بر آسمان نرود! » (شرح گلستان سعدی – نوشته دکتر خزایلی این «نرود» به پنداره «از پیش نرود» است). ستمگر از این گفتار برنجید و روی در هم کشید و پروایی نکرد – چه سخن بجا، شرنگ است و برخی از مردم چنانند که چون گفته شود که از خدای بترس ! آنان را سرکشی فرا گرفته و گناه می ورزند (برگردانی از نشانه 206 از سوره بقره)

دیری نپایید که آتش آشپزخانه در انبار هیزمش افتاد و سایر داشته هایش بسوخت و از بستر نرم بر خاکستر نشاند. یکباره همان شخص پندآموز بر او بگذشت و دریافت که با یاران خود همی گوید: «ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟» پندآموز پاسخ داد که «از دود دل درویشان !» (همانند کسی که آب در شیر «غش» همی کرد. تندآبی(سیلی) بنیاد کن آمد و همه گوسفندان ببرد. این تند آب همان آب های به شیر آمیخته بود).

سایر همانندی ها در زمینه ی «آتش چو افروخت بسوزد تر و خشک» : الف – آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک – کاتبی ترشیزی. ب – صَر صَر (سوزباد) چو زند به بوستان گام – هم پخته فتد ز شاخ، هم خام – امیر خسرو دهلوی . پ – آتش و گلوله کورند ؛ نه دوست می شناسند و نه دشمن (مثل همگانی) .

ت – و از همه برتر : «آتش چنان نسوزد فتیله را ؛ که عداوت قبیله را (اسرار التوحید)

ز کار بسته میاندیش و دل شکسته مدار«که آب چشمه‌ی حیوان درون تاریکی است حافظ»

یگانه پدیده ای که از آن گزیر و گریزی نیست؛ پدیده ی مرگ است. از این رو زمینه و گویه جاودانه زیستن و یا دست کم «زاد» دراز داشتن پیوسته مایه و پایه دل نگرانی آدمیزاد بوده است. اندیشه دسترسی به آب زندگی و گساردن آن در فرهنگ توده ها بازتاب گسترده ای داشته است. از بازگفت های دیرینه آدمیان چنین بر می آید که یکی از کسان استوره ای (میتولوژی) که به آب زیست زا دست یافته همانا «آشیل» – پهلوان بزرگ و نامی حماسه «ایلیاد» وابسته به «هومر» یونانی است. هنگامی که مادر آشیل وی را در رودخانه «استوکس» فرو برد، کودک، رویین تن شد ولی به سبب اینکه دو تا پاشنه آشیل او زیر دست مادر جای داشته و با آب برخوردی نداشته اند، پاشنه های او رویین تن نشده است. بر همین پایه هنگامی که بدخواه او از این جریان آگاهی می یابد، با رها کردن تیری به سوی پاشنه های پای او، وی را از پای در می آورد ! از همین جا بوده که پاشنه ی آشیل کسی را نشانه گرفتن و یا بر «آسیب گاه» و «سست نای»(نقطه ضعف) او انگشت گذاشتن به گونه ی زبانزد در آمده است.

این بینش رویین تن شدن، افزون بر استوره (اسطوره) یونانی جزو فرهنگ آریایی نیز بوده است. چنانچه شناسه بارز آن، وجود اسفندیار پسر گشتاسب است. چگونگی رویین شدن اسفندیار مانند «آشیل» بوده، به جای پاشنه پا؛ چشم اسفندیار، رویین نشده است. زبانزد چشم اسفندیار را نشانه رفتن، مانند پاشنه آشیل به یک آرمان به کار می رود. ( رستم صفت چو قهر تو افکند ناگهان – بر ظلم و فتنه از قِبَل روزگار چشم. این را به دشنه کرد چو سهراب چاک دل – و آنرا به تیر خست چو اسفندیار چشم – «جمال الدین ازهری» ) استوره های میترایی (روشنایی) باز گوینده این پیشامد است که مهر ( خورشید ، هور ) سنگی را آماج تیر قرار داد. آب جهیدن زد و در گیتی جاری گشت. جایگاه جوشش و جهش آب را «مهرآبه» و آن آب رونده از سنگ را «نوشابه» نامیدند که «نوشابه» و «مهرآبه» هر دو از دو پاره آمیزه یافته است : «نوش» (انوش) که معنای جاودانه دارد و «آبه» نیز چشمه می باشد و همین چشمه ی آب جاودانه است که بعدها در فرهنگ اسلامی به آن «چشمه ی آب حیات» (زیست آب) و یا «آب جانفزا» ، «آب حیوان» (چشمه ی خضر) نیز گفته اند.

بازتاب دسترسی به آب زندگی در «بازگفت» های (روایات) اسلامی بدین گونه است که اسکندر ذوالقرنین پس از لشکر راندن به باختر از آب حیات آگاهی یافته و با سپاهیان خود همراه با حضرت «خضر» (سبزرنگ) به کند و کاو آن می پردازد. اما در تاریکی یکدیگر را گم می کنند. حضرت خضر به چشمه‌ی آب زیست دست می یابد و از آن می نوشد و سر و تن می شوید و زندگی جاودانه می یابد امّا اسکندر با همه ی توان و سپاه، دست از پا درازتر و با دست تهی بر می گردد. ( سکندر رفت، لیکن جُست بهره – ز آب زندگانی خضر و «الیاس» – سنایی ) از این بیت چنین بر می آید که الیاس نیز به آب زندگانی دست یافته است. « چگونه چشمه حیوان به دست آرم بدین وادی – که اندر قعر تاریکی چو اسکندر فرو ماندم – عطار نیشابوری»

از این بازگفت ها که بگذریم و به سویه ی عرفانی چامه ( زکار بسته میاندیش و دل شکسته مدار – که آب چشمه ی حیوان درون تاریکی است ) لت دوم ، چرایی (علت) لت اول است و برای رسیدن به آرمان ها باید در برابر دشواری ها از خود بردباری نشان داد. در تاریکی نیز می توان با کوشش، دلدار را یافت و گواه پیروزی را در آغوش گرفت. به گفته ی مولانا « در شب بدرنگ، بس نیکی بود – آب حیوان جفت تاریکی بود ! » او می خواهد بگوید در همین شب بد رنگ یا شب تاریک و نا به دلخواه می‌توان ریشه های نیکی را پیدا کرد.

از سویی دیگر، اگر بخواهیم به جایگاه مینوی دست یابیم باید از چشم اسکندرها پنهان بود. ( گرت هواست که با خضر همنشین باشی – نهان ز چشم سکندر چو آب حیوان باش – حافظ ) زیرا در پیشکاری شاهان و ابزار دست دیوان سالارها بودن انسان را ناگزیر می سازد که با آنان سازش کرده و از گوهر مینوی زاویه گیرد.

( اهل دنیا ؛ اهل دین نبود ازیرا راست نیست – هم سکندر بودن و هم آب حیوان داشتن . بر که خندد پس خضر، چون با شما بیند همی – گورکن در بحر و کشتی در بیابان داشتن – سنایی )

این جستار با بیتی از سعدی آغاز شد ، جا دارد که با برگردان شعر تازی باب اول گلستان پایان پذیرد که: « آگاه باش که هیچ گاه از اینکه رنج با تو همراه است غمگین نباشی زیرا پروردگار مهره های پنهانی بسیار دارد – شرح گلستان – دکتر خزایلی .»

همانندی‌ها: الف–آب حیوان درون‌ تاریکی ‌است(سنایی) ب– به ‌تاریکی ‌درون، آب‌ حیات است (شبستری). آب حیوان جفت تاریکی بود(مولوی). هرکه را طاووس باید، جور هندوستان کشد.

«آب خوش بی تشنگی ناخوش بود» مرد سیراب، آب خوش را منکر است-ناصر خسرو(به نزد آنکه بدان بی نیاز است بهایی ندارد.)

«آب در پیش ما و، ما چنین تشنه» باده در جام و ما چنین مخمور-خواجو کرمانی

«آب ، در کشتی هلاک کشتی است»– آب در بیرون کشتی ، پُشتی است – مولوی

Water in the boat is the ruin of the boat, but water under is its support.

ارزش هستش و کارایی هر چیزی بر پایه جایگاهش بازشناخته می شود. (جهان چون چشم و خط و خال و ابروست – که هر چیزی به جای خویش نیکوست – شیخ محمود شبستری) همین گاز اکسیژن ( ) زندگی بخش، اگر در جایگاه بهنجار خود نباشد می تواند مرگ آور باشد و آن زمانی است که
یاخته های بدن انسان دستخوش یورش و آفند (Radicals) ریشک های آزاد اکسیژن (ملکول های اکسیژن با اوربیتال ها و یا آشیانه های تک الکترونی – ) قرار گرفته و نمی توانند در برابر این یورش ایستادگی کنند. این ملکول های ریشکی آزاد به سبب کمبود الکترون پیوسته در کند و کاو یافتن الکترون های از دست رفته و گم شده خود می باشند تا از برخورد با هر ملکول دیگر شمارگان بیشتری ریشک های آزاد بر پا نمایند. این ریشک های آزاد، بسان موریانه ای هستند که به آهستگی و پیوستگی در حال ویرانی ملکول های دیگر یاخته ها و سبب گرفتگی سرخرگ ها، بدخیم شدن برخی یاخته ها و سبب گزندهای جدی می شوند. اکسیژن معمولی ( ) همانند آب در بیرون کشتی ، پشتیبان و انگیزه نگهداشت کشتی است. رخنه ی آب به درون کشتی همانند یورش ریشک های آزاد اکسیژن ( ) به یاخته های درونی است.

مولانا از نگاه عرفانی خود می خواهد بگوید اگر دنیا و دلبستگی های آن دستآویزی باشد برای سیر در دریای جان و روان و در نتیجه، رسیدن به والایی و رسایی، کمابیش بسیار نیکو و پسندیده است. اما اگر غبار وابستگی های گیتی بر جان شیرین انسان بنشیند همچون رخنه ی آب در کشتی است که بسی نکوهیده و سبب واژگونی در ژرفنای دره نیستی و فرو افتادن در گندآب سوداهای شهوانی می شوند. پس چاره آن است که دریچه های دل را به روی سوداهای شهوانی بسته و روزنه های جان را برای دریافت دانش های یزدانی بگشاییم.

(مُلک او از طعنه ی خصمان کجا یابد خلل؟)«آب دریا از دهان سگ کجا گردد پلید؟– امیر معزّی»

How should the sea be defiled by a dog’s muzzle?

آوازه مردم نیکنام از بدگویی هرزه درایان کاستی نمی یابد !

همانندی ها : الف – «سگ لاید و کاروان گذرد – ابر را بانگ سگ زیان نکند» (لاییدن = زوزه کشیدن سگ و هرزه گویی)

ب – «چه شود بیش و کم از این دریا – خواجه گر پاک و گر پلید آید؟» – (مولوی – عطار)

پ – «دریای محیط را که پاک است – از چرک دهان سگ چه باک است؟ » – نظامی

ت – «کی شود دریا ز پوز سگ نجس؟ – کی شود خورشید از پُف منطمس (ناپدید) ؟ » – مولوی

ث – «آب دریا از دهان سگ، نجس نشود» (از لُف لف سگ، دریا نجس نشود)

ج – دریا به دهان سگ نگردد ناپاک – مفتون همدانی

نیست پروا تلخ کامان را ز تلخی‌های عشق«آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است–صائب»

همانندی: «سبزه به دهان بزی شیرین می آید»

«آبرو خواهی چو خاک افتاده باش»نی چو آتش در هوا در تاب و تَفس(گرمی) – ابن یمین

«دیده بانی مجو، ز دیده ی کور» (آب شیرین نزاید از گل شور) – مکتبی. (از مار نزاید جز مار بچه و تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است)

«آب و آتش خلاف یکدگرند» (نشنیدیم عشق و صبر انباز – سعدی)

فرزانگان پیشین یونانی، باورمند به آخشیج ها و یا «بن پاره» های چهارگانه (عناصر اربعه) یعنی: آب، آتش، باد و خاک بودند. به این اندیشه که گیتی از این چهار عنصر (!؟) پرداخته شده اند. هنگامی که چوب می سوزد ؛ آتش و دود از آن می جهد (آتش و باد) خاکستر از آن بر جای می ماند (خاک) و آب نیز از آن می تراود (آب). سرشت خاک (سرد و خشک)، سرشت آب (سرد و تر) سرشت هوا (گرم و تر) و سرشت آتش (گرم و خشک). پزشکان دیرین باورمند به بودش چهار آمیزه (خلط) در بدن
بوده اند. (سودا، زردآب یا صفرا، خون و بلغم) . بر این پایه، سعدی با پیروی از اندیشه ارسطویی چنین سروده : « چار طبع مخالف سرکش – چند روزی شوند با هم خش (خوش) . چون یکی زین چار شد غالب – جان شیرین برآید از قالب ! »

سعدی در لت (آب و آتش خلاف یکدیگرند) . . . . واژگان آب و آتش را به ترتیب به بردباری و عشق مانند کرده است که هر دو به گونه ای در «پادواژه» و «برهمکنش» (تضاد و تقابل) با یکدیگرند. شیفتگی و شیدایی(عشق) راستین خاموش نشدنی است کو با آب بردباری فرو نمی نشیند.

«آبی است زیر پره که می گردد آسیا» سرّی است زیر پرده که می گردد آسمان – قاآنی

«آتش به زمستان ز گل سوری(گل سرخ) به»– صحبت که به خوبی نکشد دوری به – خوش خوش سخنی گفت به من پیر مغان-« یک زشت وفادار ز صد حوری به» :(در زمستان آلو، به از پلو است)

روزی گوزنی بر لب چشمه ای رفت تا آب بنوشد. نگاره خود را در آب زلال دید . پاهایش در نگاهش باریک، کوتاه و نازیبا آمد. اما شاخ های بلند و درخت گونه و پیچ در پیچ خود را زیبا یافت و به آن
شاخ ها شادمان و گرانسر گشت. ناگاه گروه شکارچیان آهنگ شکارش کردند. گوزن پا به گریز گذاشت و شکارچیان به او دسترسی پیدا نکردند. رفت و رفت تا به جنگل رسید. شوربختانه شاخ هایش به شاخه های درختان گیر کرد و نتوانست به تندی بگریزد. شکارچیان که همچنان پی گیرش بودند به او رسیده و به دامش انداختند. گوزن در بند با خود گفت: دریغ ! پاهایی که از آنها ناخرسند بودم وسیله ساز رهایی ام از چنگ شکارچیان شدند امّا شاخ هایی که به آنها می بالیدم وسیله ساز گرفتاریم گردیدند. گواه بارز این سرگذشت برگردان نشانه 216 سوره بقره است. ( چه بسا چیزهایی را که شما دوست ندارید ولی خیراندیشی شما در آن است و واژگونه، چه بسا چیزهایی را که شما دوست دارید امّا زیان شما در آن نهفته است ) (در کار گلاب و گل، حکم ازلی این بود – کاین شاهد بازاری و این پرده نشین باشد – حافظ) و به گفته ی سعدی ( ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید – معشوق من آن است که نزدیک تو زشت است . حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف (برزخ) – از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است )

و در پایان سخن ( طاووس را بدیدم می کند پر خویش – گفتم مکن که پر، تو با زیب و با «فر» است . بگریست زار زار و مرا گفت ای حکیم – آگه نیی که دشمن جان من این پر است ! )

در دوزخم(آتشم)بیفکن و نام گنه مبر– «کآتش به گرمی عرق انفعال(شرمندگی)نیست»– صائب

گاه شرمندگی پدید آمده از سختی کنش های آدمی چنان ازاردهنده است که اگر به کسی بگویند کدام گزینه را برتر می دانی ؟ یک دقیقه در آتش افتادن یا پذیرش سرافکندگی و ننگ؟ آن کس برتر می داند که آتش را پذیرا باشد. کسانی هستند که از آزار و رنج انسان ها خرسند می شوند . برای نمونه خرسند می شوند که بر پیکر کسی تازیانه و یا بر چهره او تپانچه بزنند – که بدون دودلی این کنش بسیار ناشایست است امّا او به انگیزه گرفتاری بیماری مردم آزاری (Sadism) از این دست یازی خرسند
می شود و می گوید از اینکه به دل و جان مردم آتش می افکنم جگرم خنک می شود و آرام می گیرم ! قرآن می فرماید « انها علیهم موصده» آتشی که نه تنها به جسم شما نزدیک می شود بلکه جان شما را نیز فرا می گیرد. از چنین آتشی گزیر و گریزی نیست (موصده = آمیزه ای از دو تکه خمیر یا میخ و چوب) . باز گفته شده است که شادروان، آخوند ملاعلی همدانی پی در پی بر بالای منبر می گفته است : « خدایا اگر اراده فرمودی مرا به دوزخ ببری از پیش روی مردم نبر تا نگویند شگفتا این نیز آخوند ما ؟! »

آتش بیار و خرمن عشاق را بسوز- «کآتش کند پدید که عود است یا حَطب» – ابن یمین

چه بسیارند گندم نمایان جو فروشی که با سالوس و ریا کاری توده های ناآگاه را فریفته و از آنان همه گونه بهره کشی نموده و موج سواری کرده اند. آتش است که بوی خوشایند عود را از بوی نه چندان خوش هیزم سوخته باز شناخته می کند. این بوته داغ آزمون زرشناسی زرگران است که می تواند پرده از سیمای راستین سیم (نقره) های زراندوز برداشته و آنها را شناسایی کند و در پایان این سنگ سنجش (محک) است که می تواند زر ناب را از زرِ غش دار و سره را از ناسره شناسایی کند. چه ( چو در بسته باشد چه داند کسی – که گوهر فروش است یا پیله ور (شیشه گر) – سعدی )

در پای عوام کشته گشتند خواص-«آتش چو در افتاد نه تر ماند و نه خشک»– ابن یمین

همانندی‌ها: آتش چو بر افروخت بسوزد تر و خشک.* آتش که گرفت، خشک و، تر نمی شناسد.* آتش که به بیشه افتاد تر و خشک نپرسد.* آتش، دوست و دشمن نداند.* آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک-کاتبی شیرازی* صَرصَر(باد تند) چو زند به بوستان گام- همه پخته ز شاخ افتد هم خام- ناصر خسرو دهلوی.* آتش و گلوله کورند نه دوست می‌شناسند نه دشمن.

همانندی: «آتش کند هر آینه صافی عیار زر » معزی

«آتش نفسان قیمت میخانه شناسند(افسرده دلان را به خرابات چه کار است (عمعق بخارایی)

آتش نفسان، گوشه به کسانی است که سری پرشور و گداز دارند. میخانه نیز سرای شادمانی است . میخانه در اشعار شعرا به گونه برجسته، جایی است برای گریز از دنیای پر شور و شر ها. خرابات نیز جایی است مانند میخانه. که جایگاهی است برای نابودی خوی های نفسانی، منش حیوانی و جای دست یابی منش‌های آسمانی که خداشناسان و رهروان، در آن جایگاه از بست ها و بندهای سیرت و سان های روانی رهایی یافته و از باده یگانگی هستی سرمست می شوند. «عراقی» به راستی سزای گفتار را به نیکی گزارده است.

( اسرار خرابات بجز مست نداند – هشیار چه داند که در این کوی چه راز است؟)

نیست عیب ما که با هرکس نمی‌جوشیم ما«آتشی باید که تا آبی به جوش آید از او»-امیری فیروزکوهی

هیچ دلباخته ای در پی دلبر خود سالیان دراز، «زندگ» خود را پایمال نمی کند مگر اینکه دلبر نیز دلدادگی و ربایشی به سوی دلباخته خود داشته باشد. پس گیرایی و ربایش ، گویه و زمینه ای دو سویه است. دل بردگی‌های انگاری (مجازی) که هماره دیرندگی نداشته و در پی انگیزه هایی فروکش می کند از سوی دلداده آغاز می شود اما دل بردگی های راستین بی گمان از سوی دلدار آغاز می شود. یعنی تا گرانش و ربایش از کرانه دلدار آغاز نشود دلدادگی راستین پدیدار نمی گردد. (تا که از جانب معشوق نباشد کششی، کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد ) و اینکه انسان تا چه اندازه نزد پروردگار خود، جایگاه داشته باشد بسته به این است که ارزش پروردگار در نزد انسان تا چه مرز است.

تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟ – چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد ؟ . گر چشمه ی زمزمی و گر آب حیات – «آخر به دل خاک فرو خواهی شد» – خیام.

از دید

از دید خیام کسی به فردا دسترسی ندارد و هر اندیشه ای که درباره ی فردا داشته باشیم سودایی بیش نیست. پس نباید غم و اندوه دنیا را به خود راه داد. و زندگی را در کام خود ناگوار کرد. باید از زندگی بیشینه شادی را بهره خود ساخت. (سعدیا دی رفت و فردا همچنان خواهد گذشت – پس میان این و آن فرصت شمار امروز را) چندان به خود فریفته مشو که همین خاک کوزه گری از برتران و بهترانی بوده اند که تار و مار چرخ سپهر شده اند.

همانندی : «آدمیزاده ، تخم مرگ است.»

«آدم بی خرد ستور (چارپا) بود» – گرچه دارد دو دیده؛ کور بود – سنایی.

حکیم فرزانه سخن – فردوسی – گفتار را با نام خداوند جان و خرد آغاز و آن را ارزنده ترین ارمغان ایزد دانا و نخستین آفرینش آن می داند، چرا که ارزشمندترین پایه در راهبردها و کاربردهای زندگی ، خرد است. از دید بزرگان گیتی، کیش، دانش و سرایندگان توانمند ما، خرد، پنداری است که نیاز به پذیرش ندارد. آنکه خرد دارد چه ندارد و آنکه خرد ندارد چه دارد؟! در این جستار بسیار می توان نگاشت.
( زیور و زیب زنان است حریر و زر و سیم – مرد را نیست جز از علم و خرد، زیور و زیب – ناصرخسرو)

بر سر مژگان یار من مزن انگشت «آدم دانا به نیشتر نزند مشت» – شاطر عباس صبوحی.

شاعر طبیعت – منوچهری دامغانی – نیز درونمایه ای به گونه زیر دارد : « ابله آن گرگی که او نخجیر با شیر افکند – احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند » که نخجیر افکندن؛ همان شکار کردن است . صعوه هر پرنده کوچک است و عنقا نیز سیمرغ است. اما سعدی در کتاب بوستان و گلستان خود در زمینه کشمکش ها راهکار خود را بیان داشته. برای نمونه : «با مردم سهل خوی دشخوار مگوی – با آنکه «در» صلح زند جنگ مجوی» که پنجه با شیر و مشت بر درفش و شمشیر زدن کار بخردان نیست. تا زمانی که به بهترین روش می توان از پس کارهای دشخوار برآمد و همه گزینه ها را روی میز داشت هیچ نیازی به درگیری و کین توزی با کسان نیست. جنگ و درگیری باید واپسین گزینه باشد که نهایی ترین گزیرها جنگ افزار است. ( چو دست از همه حیلتی درگذشت – حلال است بردن به شمشیر، دست . – سعدی ) و در پایان، چون در، دستینه ی (امضاء) کاری دودل باشی ، سویی را برگزین که کم آزارتر باشد.

همانندی‌ها: «با درفش، پنجه زدن احمقی باشد». «غایت جهل بود، مشت زدن بر سندان». «ابله آن‌کس کو به خواری جنگ با خارا کند-منوچهری». «گرچه بازو سخت داری، زور با آهن مکن- سعدی». «پنجه نهان کن چو، به شیران رسی». «پنجه با شیر و مشت با شمشیر‌زدن کار خردمندان نیست-سعدی». «هرکه با پولاد بازو پنجه کرد/ ساعد سیمین خود را رنجه کرد-سعدی». «مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی-سعدی»

«آدم دروغگو دُم خروس از جیبش پیداست» دزدان خروس، دیگرانند – پرهاش برون ز جیب بنده ! – ایرج میرزا.

ایرج میرزا به «مَثَل» (دم خروس از جیب کس دروغگو پیداست) تمثل جسته و بیت بالا را سروده است. رخداد «دُم(لنگ) خروس را باور کنیم یا سوگند حضرت عباس را ؟» به گونه های ناهمگون زبانزد شده است و نمونه‌ای از آن بدین گونه است که خروس کسی از پشت بام به سرای همسایه خود می پرد. دارنده خروس برفور کوبه ی در خانه همسایه را می کوبد. همسایه که گمان برده پشت در سرایش باید دارنده خروس باشد، خروس را زیر بالاپوش پنهان کرده و در سرای را باز می کند و چون ریگی به کفش خود داشته خود به خود می گوید که « به حضرت عباس سوگند که خروست به سرای ما نیامده است !! » و این به گونه ای بوده که دُم خروس همسایه از گوشه بالاپوش دارنده سرای بیرون زده بوده است. دارنده خروس نگاهی نقش(نخش) گرا چون نگاه فرزانه به کس کم خرد می اندازد و می گوید سوگندت را بپذیرم یا دم خروس را ؟! به راستی چه بسا دم خروس ریا و پنهانکاری و ترفند زیر بالاپوش رفتار بسیاری از کسان هویداست اما با سوگندهای بی شرمانه و ناراست خود آنها را پنهان می کنند. هرکس برای پنهان کردن کنش های خود انگیزه ای دارد که چشم ها بر روی تماشای دم خروس ها بر هم نهاده شود – به ویژه اگر خروس از آن مان نباشد. گاهی نیز در پی خروس دیگران در خانه های مردم سرک کشیده و کنکاش می کنیم.

همانندی : « از بس دروغ گفته کله کلاهش سوراخ شده است »

مرد خاموش در امان خداست «آدمی از زبان خود به بلاست» – مکتبی

سروده های بسیار زیادی در زمینه بهره های خاموشی و به گفتار گوناگون در دیوان سرایندگان ما بودش دارد. برای نمونه «زبان سرخ سرسبز می دهد بر باد!» و یا «پشیمان ز گفتار دیدم بسی – پشیمان نگشت از خموشی کسی» و . . . . اما جای این گفتارها تهی است که : «ولی آنجا که باشد جای گفتار – خموشی آورد صد نقص در کار» و یا «اگر چه پیش خردمند خاموشی ادب است – به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی»

همانندی : «خامشی به که ضمیر دل خویش – به کسی گفتن و گفتن که مگوی. ای سلیم آب ز سرچشمه به بند – که چو پُر شد نتوان بستن جوی – سعدی»

«آدمی از نو بباید ساخت وز نو، عالمی»

این لت دستبردی است از مصراع دوم(لت) این بیت «آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست – عالمی از نو بباید ساخت وز نو؛ آدمی» در این روزگار ناسازگار و در این گیتی ساخته شده از خاک و یا آدمیانی که از خاک آفریده شده اند برای حافظ کسی که به معنی درست کلمه ی «انسان» باشد پیدا نمی شود .

چه؛ باید دنیایی ناهمسان از این جهان خاکی آفریده شود که با این جهان تازه ، سازگار و همخوانی داشته باشد. حافظ در این بیت، خودش را با این کیهان کنونی ناسازگار می بیند و زبان به خرده گیری و پرخاش می گشاید. دور از اندیشه نیست که حافظ در آن بن بست و تاریک سرای تاریخی که چراغ انسانیت از فروغ و روشنی افتاده بودست، به بیت های مولوی می اندیشیده که : « دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر – کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست. گفتم که یافت می نشود ، جسته ایم ما – گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست »

همانندی ها : الف – «بیا از نو، فریدونی بسازیم – باباطاهر» ب- «دیدیم تمام هرچه در عالم بود – چیزی که ندیدیم همین آدم بود – عنوان تبریزی»

«آدمیت؛ رحم بر بیچارگان آوردن است» – کآدمی را تن بلرزد چون ببیند ریش را – سعدی

اندیشه های انسانی ، دوری از خشک اندیشی های نژادی و تیره ای و کیشی و بیداد بر ستمدیدگان در چامه و سروده های چکامه سرایان بلندپایه و پرآوازه پارسی گوی نمایان است به گونه ای که برتری مردمی را ستوده، آدم شدن را آموزش داده و ملا شدن را امری آسان اما آدم شدن را دشوار دانسته اند. در همه نشانه ها و یادگارهای سعدی، کفه ترازوی پرسمان (موضوع) وابسته به نوازش، گونه پروری گران تر از پرسمان های پیونددار با کین ورزی و پیوندهای نا انسانی است. انبازی در اندوه و تیمار دیگران از بایسته های آدمی گر است و به همان نسبت که کس به همبود (جامعه) ، نیک اندیشی مردم و بهبود و والایی انسان ها دل بسته است به پنداره والای واژه انسانی، انسان است. سعدی با آفرینش یادگارهای خود از زیستگاه و زمان خود فراتر رفته و در زندک (حیات) اندیشه ای و دودمان های بعد از خود یادواره های کرامند و برجسته ای به یادگار گذاشته است.

«آدمی در تنگ دستی می شود بی اعتبار» – راستی بر جا نماند تیر، چون بی پر شود؟

در زمانه ای که پایه ارزش ها، دارایی است، تنگ دستی، بی نوایان را بی ارج می نمایاند. آنکه از توانگری بی بهره است در سرای خود نیز بیگانه می باشد. بی نوا در شهر و دیار خود نیز بیگانه است.

همانندی ها: الف – بی پول اگر رستم زال است ذلیل است. ب – تهیدست را کار واژون (واژگون) بود – دلش سال و مَه، تنگ و محزون بود.- فردوسی. پ – دست تنگی بهتر از دلتنگی است. ت – به وقت تنگ دستی آشنا بیگانه می گردد. ث – دست خالی برای توسری زدن خوب است. ج – وای بر آنکه درم ندارد و دینار (لامعی) چ – هرکه را اندک شود مال؛ خوار گردد نزد اهل و عیال.

«آدمی را آدمیت لازم است» چوب صندل (چندل) بو ندارد؛ هیزم است.

در پیکار بین شیر و گوزن، بسیاری از گوزن ها برنده می شوند؛ چون شیر برای غذا می رود اما آهو برای زندگی. پس آرمان و آماج برتر از نیاز است. بسیاری از کسان بیم از دست دادن آبروی خود را دارند و این در حالی است که به آسانی آبروی دیگران را می ریزند. این کُنش نشانگر این است که این گونه کسان بوی انسانیت به بویایی آنها نخورده است. اگر آدمی بهروزی همراه با آرامش بخواهد باید به پنداره راستین انسانیت برگردد. میزان ارزش راستین انسان برازنده سودمندییش برای همبود (جامعه) و دیگران
می باشد. چه، سود رساندن به خود از بافت سرشت انسان و به گفته «فروید» از اندرون ناخودآگاه هر کسی است و از جانداران دیگر نیز همین چشم داشت است. پس ناسانی بزرگ و کارای بین انسان و دد، در سودرسانی به دگر کسان است و این گزینه شدنی نیست مگر زاویه گرفتن با رویه های کامیابی گیتایی و در برابر، پیوستن به خدای بخشنده مهربان.

داروی تربیت از پیر طریقت بستان «کآدمی را بتر از علّت نادانی نیست» – سعدی

دو چالش بزرگ، آدمی به گونه ای در پیوند با نادانی (برگردان جهالت) است ؛ یکی نبود دانش (Knowledge) که نباید با علم (Science) کژی شود و دیگری بهره نگرفتن از خرد (عقل) و خردورزی (تعقل). این دو چالش خاستگاه همه ی شوربختی ها و ادبارهای آدمی است. واژه نادانی گاه وارونه دانش و گاه وارونه خرد است. یعنی اینکه واژه نادانی گاه در برابر دانش و گاه در برابر خرد به کار می رود. گاه که گفته می شود کسی جاهل است هم بیانگر بی دانشی و هم بیانگر بی خردی او است. انسان به یاری فروزه دانش و بهره گیری از خردورزی می تواند به پایه و جایگاه جانشینی خداوند بر روی زمین پیروزی یابد.

بی بهرگی از خرد و دانش به معنای درجا زدن در کاستی است. چنین کمبودی خود بزرگترین تهیدستی است که تنابنده ای بدان دچار می شود. پیشوای اول شیعیان جهان فرموده اند که هیچ تهیدستی دشوارتر از نادانی، هیچ دارایی سودمندتر از خرد و هیچ «مرده ریگی» (ارثیه) چون فرهنگ و هیچ پشتیبانی چون کنکاش و رایزنی نخواهد بود. نبود دانش و خرد، انسان را از پایگاه بزرگ منشی و بزرگواری انسانی نه تنها سرنگون ، بلکه پست تر از چارپایان می کند. بر اساس بازگفت های آیینی، پاسخگویی دانایان و خردمندان دوچندان است زیرا هم باید خویشتن را از زیان های همیشگی برهانند و هم می بایست کسان ناآگاه را از وادی ناآگاهی به سرزمین آگاهی رهنمود شوند.

نمادهای شناخت فرزانگان از بی خردان به گونه فشرده چنین است : شوخی زیاد، خودبزرگ بینی، ناشکیبایی، پند ناپذیری، شتابزدگی، زمان نشناسی و از دست دادن زمان، بی بهرگی از دانش، زیاده روی و کم روی ووو . . از نمادهای کسان بی خرد و نادان است.

همانندی ها در مورد ( آدمی را بتر از علت نادانی نیست ! )

الف- « آدم بی خرد ستور بود –سنایی » . ب- «بی دانشی مایه ی کافری است – ناصرخسرو» . پ- «هیچ معصیت از جهل عظیم تر نیست – کیمیای سعادت» . ت- «شخص نادان ز چارپا بتر است – پروین اعتصامی . ث- «بود مرده هر که جاهل بود – سعدی» . ج- «شخص نادان ز مردمی دور است – اوحدی». چ- «در جهانِ پُر ز ضرر – از جهالت مدان تو هیچ بتر – سنایی» . ح- «هست از جهل محنت و بیداد – کس نباشد ز جهل هرگز شاد – از تاریخ بیهقی»

«آدمی را زبان فضیحه (رسوایی) کند» – جوز بی مغز را سبکباری – سعدی

اگر انسان در زمینه دانش و فرهنگ به جایگاه برتری نرسیده باشد همان به (چه بهتر) که مُهر خاموشی بر لب زند و سخن نگوید. چرا که زبان سرخ، انسان را انگشت نما می کند؛ بسان گردویی (جوزی) که اندرونش پوک، تهی مغز و سبک است. تازی گفته است که ای آدم، زبانت را نگهدار – چه زبان، بسان اژدهایی است که تو را می گزد. « نادان را به از خامشی نیست و اگر که این مصلحت(نیک اندیشی) بدانستی؛خود نادان نبودی !» ( چون نداری کمال و فضل آن به – که زبان در دهان نگهداری ) و «نیاموزد بهایم (چارپایان) از تو گفتار – تو خاموشی بیاموز از بهایم !» ……

روزگاری نگارنده در سرای دوستی بودم. مردی بر ما اندر آمد. میزبان مرا به کس درآمده بر ما شناسایی کرد. آن کس گفت که من نادیده به ایشان ارادت داشته ام و اینگونه افاده ی فضل کرد که: «یعرف المجرمون بسیماهم!» (کسان بزهکار از سیمای شان هویداست!) این بیان گواه بارز برای سبکباری گردوی پوک بود. شعر چه نیاز که قافیه تنگ.

در کناره : الف: گاه، واژگان پارسی کارکردی شناور و یا دو پهلو دارند. برای نمونه یای نسبت و یا یای مصدری است که گاه فزون(زاید) به نگرش می آیند. برای نمونه آدمی یعنی انسان و آدم نیز به معنای آدمیزاد و انسان کاربرد دارد.

ب: «شیوه ی همچند» یا اسلوب معادله : خواسته، گفتار دو پنداره یکسان اما با دو شیوه گفتار است. یا گفتار یک «مظروف» با دو ظرف. آوردن مثال(تمثیل) و نمونه ای ملموس (بسوده) و آشکار به اندیشه در لت دوم برای پنداره ای که در لت اول باشد، مشروط به اینکه جستار در لت اول پایان پذیرد و در لت دوم نمونه همسان آن بیاید و بتوان بین دو لت بستگی همانندی را برپا کرد. و با به کار بردن «همان گونه که» و یا هم چنانکه بتوان جای دو لت را جا به جا نمود. مانند : «آدمی را زبان فضیحه کند – جوز بی مغز را سبکباری» – که بیان لت دوم گواهی است برای لت اول و یا مانند: «هرکس شکست قیمت خود، بر زمین نماند/ ارزان چو شد متاع به زر، زود می‌رسد-صائب(تمثیل)»

«آدمیزاده اگر بی‌ادب است آدم نیست/ فرق ما بین بنی آدم و حیوان ادب است- سعدی». «هرکه را نیست ادب لایق صحبت نبود- حافظ». «آدمی سر به سر همه عیب است/ پرده‌ی عیب‌هاش برنایی است- مسعود سعد سلمان (فکر شیرین مرد را فربه کند- مولوی)». «آدمی فربه شود از راه هوش/ جانور فربه شود از حلق و گوش- مولوی». «آدمی مخفی است در زیر زبان/ این زبان پرده‌ست بر درگاه جان- مولوی»

«گر عیب سر زلف بُت از کاستن است»-چه جای به هم نشستن و خاستن است؟

وقت طرب و نشاط و «می» خواستن است – (کآراستن سرو ز پیراستن است ) عنصری

بازگفت شده است که شبی سلطان محمود غزنوی در حالت مستی در کنار برده(غلام) خود «ایاز» بوده و رخسار دلارای ایاز، سلطان را به وسوسه می اندازد که دامن اختیار از دست بدهد و به رفتاری ناسازگار با آیین اسلام دست یازد. سلطان محمود برای چیره شدن بر نفس گمراه کننده فرمان می دهد تا موهای ایاز را دوتا (کوتاه) کنند. و این گونه می شود . پگاه که پیامدهای می زدگی زدوده می شود سلطان محمود به خود آمده و از کرده خود بیش از گمان پشیمان و اندوهگین می شود تا آن درجه که درباریان را یارای راهیابی به دربار نبوده است. دربان دربار از عنصری شاعر درباری می خواهد تا، با سرودن شعری کارا، دل سلطان را شاد و از پکری بیرون آورد. عنصری این دو بیت را نزد سلطان محمود می خواند : «گر عیب سر زلف بُت از کاستن است – چه جای به ادبیات*** تاریخ**اکبر حسنی...

ما را در سایت ادبیات*** تاریخ**اکبر حسنی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hassaniakbara بازدید : 142 تاريخ : پنجشنبه 27 بهمن 1401 ساعت: 11:56