تخت سلیمان

ساخت وبلاگ

داستانهای_مثنوی_مولانا

روزی باد بر تخت سلیمان کج وزید‌ٔ؛ سلیمان به او گفت: ای باد کج موز. باد گفت: ای سلیمان تو کج میروی پس نباید از کج وزیدن من خشمگین شوی. همچنین تاج سلیمان هم کج شد. سلیمان گفت : ای تاج بر سر من کج مشو. سلیمان هر بار تاج را صاف کرد اما باز کج شد. این اتفاق هشت بار تکرار شد تا اینکه سلیمان به تاج گفت: آخر تاج چه شده که هربار کج میشوی؟ تاج گفت : ای مرد امین هر قدر هم مرا صاف کنی تا وقتی تو کج بروی من هم کج خواهم شد. سلیمان همان دم دریافت که در احوالش خللی پیش آمده و این اتفاق برای گوشزد و تنبه او بوده است.
مولانا درین داستان چند نکته را یادآور میشود:
خطاها ونواقص خود را باید صادقانه پذیرفت و عوامل آن را در درون جست و نه بیرون

  • هر اندوهی که در اثر ناراحتی برای انسان پیش می آید ‍انسان نباید کسی را متهم کند بلکه بهترین درمان و راه حل این است که به جستجوی درون بپردازد و نقاط ضعف وقوت خود را بیابد و فرافکنی نکند.
  • انسان باید از سوظن نسبت به دیگران بپرهیزد.
  • موسی که دشمن واقعی فرعون بود در خانه فرعون در امن و راحت بود و فرعون نادان به دنبال دشمن خود در بیرون کودکان دیگر را گردن میزد. انسان که مفتون نفس اماره خویش شده نیز در درون با نفس فریبکار خود خوش رفتاراست و از بیرون با دیگران بدرفتاری می کند و تقصیر را به گردن دیگران می اندازد پس بدان که دشمن حقیقی ات نفس توست که مطابق میل آن رفتار میکنی اما در بیرون یعنی در رابطه ات با دیگران آنها را متهم کرده و دشمن خود می پنداری.

فرعون ستمکار به جای آنکه ریشه نارضایتی مردم و تزلزل حکومتش را در ظلم و ستم خویش بداند و به اصلاح امور بپردازد به دنبال کشتن مخالف و برانداز حکومت خود بود غافل از اینکه حکم الهی براین بود که او با آنهمه تدبیر و عقل ظاهری کور و نابینای از حقیقت شود و دشمن خویش را با دست خود پرورش داده تا حکومت ظلمش ریشه کن شود. پس هر گاه خداوند بر گوش و دل عقل مُهر زند (آیه ۷ سوره بقره) هر چقدر هم فرد عاقل و عالم باشد به مرتبه حیوانی نزول میکند چرا که حکم الهی بر لوح دل پدیدار میشود و نه بر عقل ظاهر.
این حکایت می‌تواند نقدی بر رفتار و برخورد بسیاری از ما نسبت به جامعه مان نیز باشد.چرا که اکثر ما عادت کرده ایم اعمال و رفتار خود را بی نقص فرض کرده و همه ایرادها را به عوامل بیرونی نسبت دهیم به مردم- وضعیت بد جامعه – دولت و یا غیره و حاضر نیستیم حتی یکبار هم که شده قصور و کوتاهی را از خودمان بدانیم و به اشتباهات خود در ایجاد این نقایص اجتماعی و فردی اعتراف کنیم که اگر اینطور شود و اصلاح را از خودمان شروع کنیم کم کم جامعه مان نیز اصلاح شده و شاهد پیشرفت خواهیم بود.

دیدگاه ها و نظریات من

بسمه تعالی
اگر شما هم در موضوعات مهم زندگی مدام با در بسته مواجه میشوید و دست اندازها و موانع گوناگون، از رسیدن به مقصود بازتان میدارد، این چند خط را مطالعه کنید. در این نوشته قصد دارم مشاهدات شخصی خودم را در این موضوع برایتان بیان کنم که شاید بتواند افقی جدید را برای درک بهتر مسئله بگشاید.
با یکی از دوستانم به نام محسن شروع میکنم. او واجد تمام امتیازاتی بود که با جمع آنها در یک نفر، عقل ظاهری لاجرم حکم به موفقیت او میداد. هوش و ذکاوت خدادادی بالا، پشتکار بینظیر و مثال زدنی، خوشفکری و پویایی، روابط عمومی مناسب و داشتن اخلاق خوب از ویژگیهای او بود.
اما بعد از چند سال مصاحبت با وی دیدم که علیرغم بهره مندی از این خصائل نیکو، تمام تلاشهای او در محیط کار به طرز عجیب و قابل تاملی به بن بست ختم شده، عملا هیچ توفیق قابل توجهی در زندگی بدست نمی آورد. حتی او مدام زبان به شماتت خود بازمیکرد و بر بخت بد و طالع سرنگون نفرین میفرستاد. کلامش سرشار از سرنوشت کسانی بود که با اندک امکانات مالی و استعدادهای شخصی، توفیقاتی به مراتب بزرگتر یافته بودند.
با گذشت زمان با نمونه های بیشتری از افرادی مواجه میشدم که علیرغم داشتن تمامی مولفه های ظاهری موفقیت، سرنوشت محتومشان شکست و ناکامی بود و بالعکس افرادی دیگری بودند که باوجود فراهم نبودن امکانات ظاهری، توفیقاتی خارج از قاعده ی تحلیلی عقلانیت رایج میافتند.
در فهم این تضاد مدتی تامل میکردم تا اینکه برحسب اتفاق، مواجه با ابیاتی از مثنوی معنوی مولانا شدم.ابیاتی که بخوبی ماجرا را روشن کرده، پرده از حجابی که قوای عقلی ما را در بر گرفته برمیداشت و از زاویه ای معناگرایانه داستان زندگی امثال محسن را روایت میکرد.

باد بر تخت سلیمان رفت کژ پس سلیمان گفت بادا کژ مغژ

باد هم گفت ای سیلمان کژ مرو ور روی کژ از کژم خشمین مشو

این ترازو بهر این بنهاد حق تا رود انصاف ما را در سبق

از ترازو کم کنی من کم کنم تا تو با من روشنی من روشنم

هم‌چنین تاج سلیمان میل کرد روز روشن را برو چون لیل کرد

گفت تا جا کژ مشو بر فرق من آفتابا کم مشو از شرق من

راست می‌کرد او به دست آن تاج را باز کژ می‌شد برو تاج ای فتی

هشت بارش راست کرد و گشت کژ گفت تاجا چیست آخر کژ مغژ

گفت اگر صد ره کنی تو راست من کژ شوم چون کژ روی ای مؤتمن

پس سلیمان اندرونه راست کرد دل بر آن شهوت که بودش کرد سرد

بعد از آن تاجش همان دم راست شد آنچنان که تاج را می‌خواست شد

شرح خلاصه ی داستان چنین است که روزی باد ، چنان وزید که تاجِ سلیمان بر سَرش کج شد . و سلیمان به باد نهیب زد . آهای باد ، کج مَوَز . باد جواب داد : تو کج مرو . وقتی تو کج حرکت می کنی نباید از کج رویِ من گِله مند باشی . سلیمان هر بار تاج را رویِ سرِ خود راست می کرد . مجدداَ باد آن را کج می کرد . خلاصه هشت مرتبه این کار تکرار شد تا اینکه سلیمان به تنگ آمد و به تاج گفت : ای تاج سبب چیست که هر چه تو را راست می کنم کج می شوی ؟ تاج گفت : مادام که تو کج روی کُنی من هم کجی می شوم . سلیمان به فراست دریافت که خللی در احوال و اعمالِ او رُخ نموده و این حادثه برای تنبّه او بوده است . .
مانوس بودن با رسانه ها و پدیده های مدرن، ذائقه ی فکری ما را آنچنان با تحلیل های مادی عجین کرده، که فراموش میکنیم در جهانی ذوبطون زیست میکنیم و هر پیشامدی ممکن است متاثر از علتی در عالم معنا رخ داده باشد.
چرخ با این اختران نغز و خوش و زیباستی صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی
صورت زیرین اگر با نردبان معرفت بر رود بالا همان با اصل خود یکتاستی
این سخن را در نیابد هیچ فهم ظاهری گر ابونصر استی و گر بو علی سیناستی
با تطبیق ابیات فوق بر مشاهداتم دریافتم که قشری از افراد موحد که پایبندی کافی به لوازم ایمان خود ندارند، همچون سلیمان در داستان مولانا گرفتار هجوم طوفانی در زندگی شده اند که اوراق دفتر تدبیرشان را بر باد فنا داده و هرچه بیشتر جد و جهد به خرج میدهند، از مراد خود دورتر میشوند.
نقطه ی تاریک در زندگی این افراد آنجاست که مدام خود را با گروه دیگری مقایسه میکنند که هیچ اعتقادی به عالمی ماورای عالم ماده ندارند. از قضا چرخ روزگار بر وفق مراد دسته ی دوم میگردد و سرمست از باده ی فیروزمندی، نگاه ترحم آمیز به سایرین میکنند.
ایراد این موحدان ناکام آنجاست که از سنت املاء و استدراج الهی غفلت ورزیده اند. غافلند از اینکه این ابتلائات به مثابه هشداری برای تصحیح مسیر است و آنان را که خیری در هدایتشان نیست، چه حاجت به زنهار! مدتی سرخوش در مرغزار عالم مشغولند تا زمانی که اجل طومارشان را در هم بپیچد.
کوتاه سخن اینکه اگر گره ای در زندگی میبینیم که با سرانگشت تدبیر عقل مادی بازشدنی نیست، اندکی در احوال درونی خویش جستجو کنیم. شاید خدا برایمان حرفی داشته باشد.

باد بر تخت سلیمان رفت کژ

پس سلیمان گفت بادا کژ مغژ

باد هم گفت ای سیلمان کژ مرو

ور روی کژ از کژم خشمین مشو

این ترازو بهر این بنهاد حق

تا رود انصاف ما را در سبق

از ترازو کم کنی من کم کنم

تا تو با من روشنی من روشنم

هم‌چنین تاج سلیمان میل کرد

روز روشن را برو چون لیل کرد

گفت تا جا کژ مشو بر فرق من

آفتابا کم مشو از شرق من

راست می‌کرد او به دست آن تاج را

باز کژ می‌شد برو تاج ای فتی

هشت بارش راست کرد و گشت کژ

گفت تاجا چیست آخر کژ مغژ

گفت اگر صد ره کنی تو راست من

کژ شوم چون کژ روی ای مؤتمن

پس سلیمان اندرونه راست کرد

دل بر آن شهوت که بودش کرد سرد

بعد از آن تاجش همان دم راست شد

آنچنان که تاج را می‌خواست شد

بعد از آنش کژ همی کرد او به قصد

تاج او می‌گشت تارک‌جو به قصد

هشت کرت کژ بکرد آن مهترش

راست می‌شد تاج بر فرق سرش

تاج ناطق گشت کای شه ناز کن

چون فشاندی پر ز گل پرواز کن

نیست دستوری کزین من بگذرم

پرده‌های غیب این برهم درم

بر دهانم نه تو دست خود ببند

مر دهانم را ز گفت ناپسند

پس ترا هر غم که پیش آید ز درد

بر کسی تهمت منه بر خویش گرد

ظن مبر بر دیگری ای دوستکام

آن مکن که می‌سگالید آن غلام

گاه جنگش با رسول و مطبخی

گاه خشمش با شهنشاه سخی

هم‌چو فرعونی که موسی هشته بود

طفلکان خلق را سر می‌ربود

آن عدو در خانهٔ آن کور دل

او شده اطفال را گردن گسل

تو هم از بیرون بدی با دیگران

واندرون خوش گشته با نفس گران

خود عدوت اوست قندش می‌دهی

وز برون تهمت به هر کس می‌نهی

هم‌چو فرعونی تو کور و کوردل

با عدو خوش بی‌گناهان را مذل

چند فرعونا کشی بی‌جرم را

می‌نوازی مر تن پر غرم را

عقل او بر عقل شاهان می‌فزود

حکم حق بی‌عقل و کورش کرده بود

مهر حق بر چشم و بر گوش خرد

گر فلاطونست حیوانش کند

حکم حق بر لوح می‌آید پدید

آنچنان که حکم غیب بایزید

ادبیات*** تاریخ**اکبر حسنی...
ما را در سایت ادبیات*** تاریخ**اکبر حسنی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hassaniakbara بازدید : 130 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 14:06