تا بظاهر بینی آن مستان کور چون فرو رفتند در چاه غرور

ساخت وبلاگ

لقمه جسته لقمهٔ ماری شده***

*******

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۶۱۰
ز شِکَربوره سلطان، نه ز مهمانیِ شیطان
بخورم سیر بر این خوان، سرِ ناهار ندارم

شکربوره یا شکربوزه یعنی همین قطاب یا نوع شیرینی که از بادام و گردو و شکر را قاطی می کنند، درست می کنند، منظور غذایی است که از آنور می آید، شیرینی است که از آنور می آید، یکیش شادی است، آرامش است لطافت است، عشق است، سلطان یعنی خدا،
نه ز مهمانی شیطان، در مهمانی شیطان چی می گویند و چی می دهند؟ حرفهای هم هویت شدگی و درد، فعلاً که خیلی از انسانها سر سفرۀ شیطان نشسته اند، شیطان مهمانی داده است، در کرۀ زمین الآن اکثریت سر سفرۀ شیطان هستند.
حالا ما به خودمان نگاه می کنیم. اگر در شما فضای درد وجود دارد و این فضای درد بعضی موقع ها می نشیند سر شما، بلند می شود می آید می نشیند، فکرهای شما را در اختیار می گیرد و شما شروع می کنید به فکرهای منفی کردن،
اگر شما خشمگین می شوید اگر شما می ترسید، اگر شما حسادت می کنید، اگر شما غیبت می کنید، اگر حواستان به یکی دیگر است، اگر حس نقص می کنید، حس جدایی از دیگران می کنید، اگر شما تنگ نظرید، اگر شما فراوانی ندارید، یعنی وقتی یکی موفق می شود و به یک جایی می رسد، قلقلک تان می آید و ناراحت می شوید، اگر احساس گناه حمل می کنید، اگر دلهرۀ آینده دارید، اضطراب آینده دارید، نگران هستید، شما سر سفرۀ شیطان هستید، سرسفرۀ خدا که این چیزها نیست. 
شما من ذهنی دارید، باید یک کاری بکنید کارتان هم خیلی ساده است، باید بیایید به این لحظه، اتفاق این لحظه را بدون قید و شرط و قبل از رفتن به ذهن، یعنی قبل از قضاوت، بپذیرید. تا خدا پایش را بگذارد به زندگی شما.
گفت خدا از جهنم می پرسد بس ات است؟ گفت نه بیشتر نمی شود؟ یعنی می خواهم بیشتر بسوزم. بعد آنموقع خدا از کن فکان که می شود باش و می شود، پایش را می گذارد در جهنم و من ذهنی ما هم که درد دارد با دردها هم هویت است، شعبه ای از جهنم است. 
پس شما باید اجازه بدهید خدا پایش را بگذارد آنجا، جهنم شما آنموقع که خدا پایش را گذاشته ساکت می شود، آنموقع شما یک استراحتی می کنید، چشمهایتان باز می شود، همان موقعی است که شما اتفاق این لحظه را می پذیرید. 
با پذیرش اتفاق این لحظه پای خدا به زندگی شما کشیده می شود و همان یک لحظه، از شکربوره یا شکربوزۀ سلطان، شیرینی سلطان می خورید، همان یک لحظه از روی به اصطلاح از سر سفرۀ شیطان پا می شوید.
همان یک لحظه، هم هویت شدگیهایتان را می بینید. پس شما بصورت حضور ناظر، باید به ذهنتان نگاه کنید، ببینید که چگونه برسرسفرۀ شیطان نشستید و چی می خورید؟
از خودتان بپرسید اینهمه خشم برای چیه؟ اینهمه رنجش برای چیه؟ اینهمه کینه برای چیه؟ اینها را خدا نمی پسندد. اینها جزو دل من است. 
من انرژی مسموم و درد در جهان پخش می کنم، باید این کار را متوقف کنم و باید بروم شکر بوزه یا شکربورۀ سلطان را بخورم و سیر سر سفرۀ خدا بخورم و سر آدمهای گرسنه را ندارم.
کسانی که گرسنۀ جهان هستند، له له می زنند برای تائید و توجه و تمام نیازهای روانشناختی، کسانی که گرسنۀ درد اند، من سر آنها را ندارم، یعنی شمامی گویید، هیچی نمی شود.
آدم می تواند تنها هم زندگی کند، تنها زندگی کند و با خدا باشد در فضای یکتایی باشد، بهتر از این است که در جدایی زندگی کند بین مردم باشد، با هیچ کس حس ارتباط نکند، روی هر کس اسمی بگذارد، یک قضاوتی بکند، یک چیزی پشت سرشان بگوید، در نتیجه از مهمانی شیطان بخورد، بله هفتۀ گذشته این بیت را داشتیم:

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ 1398
فربه و پر بادِ توام، مست و خوش و شادِ توام
بنده و آزادِ توام، بنده شیطان نشوم

یادآوری کنم این بیت هم مهم است، به محض اینکه موازی بشوید، هی تسلیم تسلیم یعنی پذیرش اتفاق این لحظه همین طوری بروید جلو، در اینصورت او شما را با باد خودش با فضای یکتایی پر می کند، شما را مست و خوش و شاد می کند.
و شما این اتصال را نگه می دارید، بندۀ او می شوید نه بندۀ شیطان و درنتیجه همیشه آزاد هستید، تا زمانی که بندۀ شیطان هستیم ما آزاد نیستیم.تا زمانی که هم هویت شدگیهای این جهان در مرکز ما هستند ما آزاد نیستیم.
اجازه بدهید سه بیت از این قسمت مثنوی دفتر سوم بخوانم توجه کنید این را هم:

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۱۹
آفتابی در سخن آمد که خیز
که بر آمد روز، بَرجه، کم ستیز

ما مثل آفتابی هستیم، می خواهیم بلند شویم، درسته؟ زندگی می خواهد، سرنوشت ماست، این من ذهنی نمی گذارد. ما بصورت من ذهنی ستیزه می کنیم نمی گذاریم. 
پس آفتاب می خواهد بربیاید یعنی خدا می خواهد دل ما را بینهایت کند، می خواهد این هم هویت شدگیها را ما بیندازیم. 
درضمن شما انداختن هم هویت شدگیها را با ذهنتان تجسم نکنید، ذهن نمی تواند این کارها را بکند، نمی تواند تجسم بکند. 
الآن شما نگویید که من با هزارتا چیز هم هویتم، های من چه جوری بیندازم؟ این اصلاً این فکر را نکنید. گفت شما را سوار یک مرکبی می کند و از ذهن می گذراند، 
شما را از هم هویت شدگی بیرون می کشد، شما اگر بگذارید یک خورده انباشتگی حضور در شما بوجود بیاید شما را سوار آن می کند.
و شما نترسید بگویید که نکند به حضور برسم مثلاً دیگر کمتر غذا بخورم، آن غذاهای خوشمزۀ دنیا چی می شود؟ سکس چی می شود؟ نمی دانم نکند که پولم کم بشود؟ نکند مردم زندگی کنند یکدفعه سر من کلاه برود از این چیزها نترسید، اینها هم سر سفرۀ شیطان هست، اینها ترس از دست دادن رزق است رزق است، می گوید: من الآن حریص ام خوب می روم دنبالش گیر می آورم، این چیزهای خوب را، اینها هم هویت شدگی هستند،
نکند به حضور برسم آن موقع میل نداشته باشم دیگر، آنموقع من دیگر زندگی نمی کنم، من ذهنی اینطوری نشان می دهد، اینها عینک من ذهنی است. شما به حضور زنده بشوید، از همۀ چیزهای بیرونی می توانید استفاده کنید، منتها زندگی موزون می شود. 
زندگی ما در من ذهنی توازن ندارد، نظم پنهان زندگی به خواسته‌های ما توازن می دهد و حضور محرومیت نیست، اتفاقاً من ذهنی محرومیت است. 
شما نگاه کنید ما چقدر می ترسیم، وقتی می ترسیم نمی توانیم از پولمان استفاده کنیم. غذا می خریم نمی توانیم به جانمان نمی چسبد، ترس و خشم و بقیۀ هیجانات و دردها نمی گذارد این ، برویم مثلاً مسافرت یک جایی را تماشا کنیم هیچ نمی گذارد، 
نمی گذارد ما زندگی کنیم، محرومیت مال من ذهنی هست، مگر آن چیزهایی که الآن ما می گوییم ممکن است محروم بشویم از آنها خوب استفاده می کنیم؟ نمی کنیم که.
تازه شما متوجه شدید که باید مسئولیت هوشیاری خودتان را بعهده بگیرید و وقتی مسافرت می روید زن و شوهر می گوید که من باید مسئول هوشیاری خودم باشم، در این مسافرت قهر نکنم حرفهای نامربوط نزنم، من ذهنی او را تحریک نکنم درد او را بالا نیاورم، برویم این مسافرت خوش بگذرد، دعوا نکنیم، قهر هم نکنیم و سر سفرۀ شیطان ننشینیم، اینها را از مولانا یاد گرفتیم. خلاصه:

آفتابی در سخن آمد که خیز
که بر آمد روز، بَرجه، کم ستیز
الآن خدا به ما می گوید، می گوید نگاه کن روز است، روز است چرا نمی بینیم ما؟ گفت:
معشوق عیان می گذرد بر تو ولیکن
اغیار همی بیند از آن بسته نقاب است

چرا ما خدا را نمی بینیم؟ برای اینکه با عینک جسم می بینیم. الآن هم آفتاب می خواهد در درون ما بالا بیاید، ما نمی گذاریم، روز آمده برجه و ستیزه نکن با ستیزه نمی گذاریم بله.

تو بگویی: آفتابا کو گواه؟
گویدت: ای کور از حق دیده خواه

بله، وقتی ما، ما الآن در حضور هستیم یا نه؟ ما الآن می توانیم تمام هم هویت شدگی ها را بیندازیم و به بینهایت خدا زنده بشویم.
و این از وقتی که انسان شدیم میسر بوده و یک مختصری می توانستیم ما وقتی آمدیم به این جهان من ذهنی بسازیم. اگر خانواده مان عشقی بود، بعد این من ذهنی دیگر مقاومت و ستیزه نداشت، براحتی در یک خانوادۀ عشقی متلاشی می شد، و زایمان دوم ما صورت می گرفت، ما از ذهن زاییده می شدیم، همانطوری که از مادر اولیه مان زاییده شدیم.
ولی ستیزه می کنیم، ما با ذهنمان گواه می خواهیم دلیل می خواهیم می گوییم که ثابت کن ببینیم چه جوری آفتاب بالا آمده؟ خوب پس تو با چشم حضور نگاه نمی کنی، 
حالا حافظ می گوید که غیر می بیند خدا عیان می گذرد، غیر می بیند خودش را نشان نمی دهد، و شما نمی توانی ببینی، شما حالا با همان غیر با همان استدلالهای ذهنی می خواهید ببینید، 
ثابت کن ببینم این خدا کجاست که خودش را به من نشان نمی دهد چرا خودش را نشان نمی دهد؟ خوب همین عینک است دیگر، بخاطر همین عینکی که الآن زدی، بخاطر همین سئوالات، اینها سئوالات ذهنی است. 
همان غیر، همان اغیار که گفت مولانا گفت: غیرت نمی گذارد. یک قانون غیرت هست، تا زمانی که متلاشی نشود، ولی متلاشی شدن این را، من حرفم این است که شما با ذهنتان تجسم نکنید، آن هم غلط است، مشکل می کنید این خیلی ساده است.
و دارد می گوید این آفتاب بالا آمده فقط یک خورده دید هوشیاری نگاه کنید، یکدفعه می بینید که آن چیزهایی که شما را می کشیدند به خودشان، دیگر نمی کشند،
و امروز هم دوباره تاکید کنم نمی کشند معنیش محرومیت شما نیست. بله

روز روشن، هر که او جوید چراغ
عین جُستن، کوریش دارد بَلاغ

می گوید که هرکسی که در روز روشن چراغ به دست بگیرد، در اینصورت نشان می دهد که این آدم خورشید را نمی بیند و کور است، یعنی چی؟ یعنی درحالیکه ما الآن با چشم حضور می توانیم ببینیم، چراغ ذهن را روشن کردیم می خواهیم با این ببینیم.
این نشان می دهد که ما با عینک ذهن می بینیم ما چشم حضورمان بسته است، اگر مولانا به ما بگوید که بابا روز است تو چرا این چراغ ذهن را روشن کردی؟ این را خاموش کن. 
خاموشی این است که فکرهایی که از بیرون می آید بوسیلۀ من ذهنی ایجاد می شود که لحظه به لحظه از سرمان می گذرد، این پارازیت ذهن را، این را خاموش کن.
این یعنی انصتوا، فرمان انصتوا را اجرا کن، همان لحظه‌ای که اجرا می کنی، شما آفتاب را می بینی برای اینکه چراغ را خاموش کردی، بعد آنموقع می بینید که این چراغ اصلاً نور نداشته، 
شما مثل اینکه آفتاب طلوع کرده، همه جا را روشن است، شما آمدید یک شمع روشن کردید، گذاشتید توی حیاط؟ خوب ببین نور شمع در مقایسه با آفتاب چقدر است؟ هیچی، حالا این روشن باشد نباشد مگر فرق می کند؟ نه.
پس شما به آن نور، نور حضور روشن بشوید این ذهن خاموش باشد، روشن باشد، چه فرق می کند؟ هیچی.

نخورم غم، نخورم غم، ز ریاضَت نزنم دم
رُخِ چون زر بنگر، گر زرِ بسیار ندارم
ببینید چقدر تاکید می کند می‌گوید که: غم نمی خورم، غم نمی خورم و از سختی حاصل از سختگیری های من ذهنی هم بیزارم. ریاضت به این معنی آمده اینجا، در اینجا ریاضت به منی چالش با هم هویت شدگی ها و درد هوشیارانه و صبر کردن، مثل اینکه آدم از اعتیاد به دنیا باز می شود نیست، سختی هایی که من ذهنی برای آزادی می خواهد به ما بدهد. 
ز ریاضَت نزنم دم، می‌گوید که: رخ زرد من را نگاه کن، رخ زرد رخ عاشق است و منظور از این رخ زرد همین شفاف بودن در مقابل نور است، یعنی من موازی هستم از آنور هوشیاری و نور و برکت زندگی می‌آید، و از چهار بعد من که بهش شفاف است رد می شود و می رود به جهان، خوب مرا سلامت می کند، من را شاد می کند، رخ چون زر بنگر، رخ زرد عاشق من را ببین. اگر زر بسیار ندارم، یعنی اگر هم هویت شدگی بسیار ندارم. مشخص است، پس می بینید که چقدر غم و غصه خوردن بد است.

نخورد خسروِ دل غم، مگر اِلّا غمِ شیرین
به چه دل غم خورم؟ آخر دلِ غمخوار ندارم

می توانستیم بخوانیم به چه دل غم خورم آخر؟ دل غم خوار ندارم.

می گوید که پادشاه دل، غم نمی خورد. خسرو یعنی پادشاه، وقتی دل ما باز می شود بینهایت می شود، هم هویت شدگی درش وجود ندارد و غم نمی خوریم، مگر غم شیرین، غم شیرین غم همین چالشهای شناخت هم هویت شدگیها و پذیرش آنها و شناخت آنهاست
من ذهنی با دردهایش حتی خیلی موقع ها نمی گذارد شما بعضی از چیزها را بشنوید.
شما باید یک برنامه را شاید ده بار گوش بدهید، می بینید که دهمین بار یا پانزدهمین بار یک جمله‌ای را شنیدیدکه قبلاً نشنیدید، چرا اینطوری هست؟
برای اینکه ذهن یک سیستم فیلترینگ است یک سیستم صافی است، علت تاخیر ما بعضی موقعها این است که حرفهای موثر را دیر می شنویم، کارهای موثر را دیر انجام می دهیم. 
مثلاً ما میگوییم قانون جبران را رعایت کنید از موقعی که می گوییم تا زمانی که خودش می خواهد رعایت کند یک سال طول می کشد، 
قانون جبران را رعایت کنید، کمک مادی به این برنامه بکند که این سیستم فیلترینگ ذهن خودش، بگذارد این چیزها رد بشود، برای اینکه با قانون جبران کار می کند ذهن ما، 
ذهن ما می گوید به این که پول ندادم مال من نیست، پس من گوش نمی دهم. گوش هم می دهم ولی وقتی گوش می دهی بعضی چیزها را نمی شنوی، این ذهن است.
پس بنابراین به تاخیر می اندازد نمی شنود، اما اگر جدی باشیم، اگر متعهد باشیم، اگر قانون جبران را انجام بدهیم، اگر واقعاً معتقد به این باشیم که این چاره ای ندارم.
و این مقصود زندگی است، باور کرده باشیم حداقل اینکه: من آمدم هوشیاری بودم از جنس خدا بودم، رفتم هم هویت شدم با جهان و با دردها، الآن می خواهم برگردم نمی توانم، باید روی خودم کار کنم، باید هم هویت شدگیهایم را پیدا کنم، اگر پیدا کردم، متوجه شدم باید بپذیرم بشناسم، آنموقع آدم زیر بار می رود.
و در ضمن اوقاتم تلخ است، مسئولیت هوشیاری ام را در این لحظه بعهده می گیرم، تا بحال ملامت می کردم، می گفتم همسرم نمی گذارد، همسرم مرا عصبانی می کند، بچه ام عصبانی می کند، دوستم عصبانی می کند، پدر و مادرم من را اینطوری تربیت کردند.
دیگر نه، از این لحظه به بعد در اختیار خودم هستم مسئول خودم هستم مسئول کیفیت هوشیاری خودم هستم، پس دارم چه کار می کنم؟ نگاه می کنم به ذهنم، به خودم، ناجوری ام را که دیدم، می شناسم. 
وقتی دیدم یعنی شناختم دیگر و الآن می پذیرم، این کار غم شیرین است. 
به محض اینکه شما می بینید و می شناسید و می پذیرید، می افتد و زندگی که در آن به تله افتاده بوده آزاد می شود و این زندگی شیرین است. 
اولش تهدید می کرد شما را، بعد وقتی جلویش ایستادید، نترسیدید، صاف به چشمهای آن هم هویت شدگی نگاه کردید، هم هویت شدگی چی می گوید؟ می گوید من نباشم می میری ها!!، نکند من را از دست بدهی ها!!، زندگیت زندگی نمی شود ها!!، بیچاره می شوی ها!!، عمرت تلف می شود ها!!، ببین همۀ مردم زندگی می کنند تو بدبخت می شوی ها!!،
شما قبول نمی کنید به چشمهایش نگاه می کنید می گویید که من هویتم را می خواهم از تو بکنم و اولاً که پذیرش اینکه من این ناجوری را دارم سخت است،
ثانیاً همان اول نمی افتد، همینطور پذیرفتن و تمرکز کردن، آن هم سخت است درست مثل اینکه آدم یک اعتیاد را ترک کند سخت است، ولی غم شیرین است. 
می گوید با کدام دل من غم بخورم؟ من که الآن دل غم پرست و غمخوار ندارم. توجه می کنید دارد الگو می دهد به ما.
اگر ما دل غمخوار داریم معنی اش این است که دل هم هویت شده داریم، دل ما از جنس خدا نیست. هیچ غمی هیچ غصه‌ای از جنس خدا نیست.
هیچ نگرانی هیج اضطرابی، هیچ حسادتی، هیچ بدگویی از جنس خدا نیست. هیچ توقعی، توقع ما از آدمها معنیش چیست؟ معنیش این است که ما سر نخ را گم کردیم. یعنی شادی زندگی وارد وجود ما نمی شود. یعنی ما آرامش نداریم. اگر چیزهای آفل در مرکز ماست یعنی ما آرامش نداریم برای اینکه آنها هی تغییر می کنند، آنها مورد تهدیدند.

پی هر خایِف و ایمن کنمی شرح ولیکن
ز سخن گفتنِ باطن دلِ گفتار ندارم

می گوید برای هر ترسو یا ترسان و ایمن که باز هم دویی است، چه انسانی که رفته توی یک صندوقی می ترسد آن یکی هم رفته یک صندوق ایمنی می ترسد. 
پس می گوید برای کسانی که توی صندوق هستند شرح می دادم، ولی شرح نمی دهم، چرا شرح نمی دهم؟ برای اینکه نمی توانند بفهمند، پس بنابراین بهتر است من در باطنم سخن بگویم.
در باطنم سخن بگویم یعنی دل من که از جنس خداست، ارتعاش بکند تا او این ارتعاش را بگیرد، او که حرف مرا قبول نمی کند که. 
کسی که دویی می بیند، ترس و امید می بیند آن آدم نمی تواند شرح مربوط به دل را بفهمد، 
پس بنابراین دل گفتار ندارم، یعنی دل فکرکننده، یعنی من ذهنی ندارم. اگر من ذهنی داشتم مرکزم بود دلم بود و آن شروع می کرد به حرف زدن، فوراً شروع می کرد به شرح دادن. ولی من نه، فقط باطنم سخن می گوید. 
سخن گفتن باطن، دل من بدون حرف، ارتعاش است، ارتعاش زندگی است.
می بینید که دارد می گوید که شما حتی می خواهید روی آدمهای من ذهنی اثر بگذارید، اگر قرار باشد آنها اثر بپذیرند باید آن مرکزی ترین و هسته ای ترین قسمت شان را به ارتعاش دربیاورید، نه من ذهنی شان را، من ذهنی شان را تحریک نکنید. 
پس می بینید که چقدر تغییر آدمها سخت است. ارتعاش به زندگی عینی است، حرف زدن، حرف زدن بوسیلۀ تارهای صوتی ما ایجاد می شود. من ذهنی هم هویت با فکر است فکر کردن را دوست دارد. 
اصلاً من ذهنی فکرکننده است، حرفه اش فکر کردن است، فکرساختن است، نمی شود متقاعدش کرد بله، 
می گوید این موضوعات را شرح می دادم، حالا این غزل را کسی که با گوش دلش دارد گوش می دهد می شنود و رویش اثر می گذارد حرفهای امروز مولانا، 
کسی هم که با من ذهنی اش گوش می کند نمی تواند بفهمد و می گوید اینها معنی ندارد.

تو که بی‌داغِ جنونی، خبری گوی که چونی؟
که من از چون و چگونه دگر آثار ندارم

چون و چگونه مال اتفاق است، باید یک چیز مادی باشد که ما بتوانیم راجع به چگونگی آن و چونی آن، حرف بزنیم، برای کسی که چونی و چگونگی این لحظه که اتفاقش هست مهم نیست، چرا مهم نیست برای اینکه مرکزش نیست، برای اینکه از اتفاق زندگی نمی خواهد. 
من سئوالم این است اتفاق برای شما مهم است؟ اگر مهم است شما در چون و چگونه هستید، چون مهم است پس دلتان است. مردم دنیا از اتفاقات زندگی می خواهند، آنهایی که عاشق اخبارند از اتفاقات زندگی می خواهند. می گویند یک اتفاق بیفتد زندگی ما درست بشود، آن اتفاق هم هیچ موقع نمی افتد.
اتفاقاً امروز مولانا گفت آن اصلی ترین اتفاق افتاده است که شما انسان شدید و شما می توانید به او زنده بشوید، بله یادتان هست؟ گفت که روز روشن است، ولی شما چراغ دستتان هست. 
می گوید تو که داغ جنون نداری یعنی داغ عشق نداری، وقتی ما زنده می شویم به عشق، دیگر به چگونگی این لحظه کاری نداریم، برای اینکه حالمان را زندگی تعیین می کند.
داغ جنون یعنی داغ عشق، یعنی به عشق زنده شده، تو که می گوید هنوز نشدی، پس در مرکز تو چگونگی وجود دارد، چون در مرکز تو اتفاقات هستند، اتفاقات همیشه چگونگی دارند. 
این بدن ما اتفاق است، چگونگی دارد، فکرهای ما چگونگی دارد، اصل ما که هوشیاری است چگونگی ندارد، برای اینکه جسم نیست، باید جسم باشد.
انسانی که در مرکزش جسم است چگونگی دارد برای همین می گوید که تو داغ عشق نداری تو یعنی نشان عشق نداری، داغ به معنی نشان هم هست.
داغ می دانید که آن چیز داغ را می گذاشتند روی گوسفندها مثلاً نشان می گذاشتند. 
کسی که نشان عشق دارد به بی نهایت خدا زنده شده است. می گوید تو که نداری خبرها را بیا بگو، به ما بگو چگونه ای؟ برای اینکه من از چونی و چگونگی دیگر آثاری ندارم، من که از جنس اتفاق نیستم، اتفاقات در من می افتند.
مطلب خیلی مهمی است این که مولانا به ما می گوید. اگر ما داغ جنون نداریم یعنی داغ جنون هم داغ دیوانگی است، انسانی که به عشق زنده شده نسبت به من ذهنی دیوانه است.
من ذهنی عقل دارد، عقلش مربوط به محدودیت ها و قیدوبندهای این جهانی است، هرچه بیشتر بهتر است. دو بیت از حافظ می خوانم می گوید:

حافظ، غزلیات، غزل شماره ۳۷۱
در خرمن صد زاهدِ عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دلِ دیوانه نهادیم

این داغ عشق بالاخره خرمن عاقلان و زاهدان را آتش خواهد زد. اگر اجازه بدهیم که این عشق شعله ور بشود این می تواند عقل و دانش هم هویت شدۀ عاقلان و زاهدان را بسوزاند، ولی آخر سر می گوید:

قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ
یا رب چه گدا همّت و بیگانه نهادیم
و می گوید که: ما در من ذهنی در این جهان فقط به یک فکر از تو قانع هستیم، یک خیالی می کنیم، که امروز می گفت این خیال هم مثل روی آب نوشته می شود و پاک می شود، ما به تو زنده نمی شویم. 
پس ببینید حافظ میل ندارد انسانها به خیال خدا فقط قانع باشند. بعد می گوید یارب چه خواست کوچکی داریم ما، همت یعنی خواسته، گدا همت یعنی واقعا گدا شدیم ما، 
چرا فقط یک برداشت سطحی ذهنی از تو را ما گرفتیم و به همان قانع شده ایم و چرا اینقدر با نهادمان که تو هستی بیگانه هستیم، یارب چه گدا همت و بیگانه نهادیم 
دارد به ما می گوید که ما بیگانه نهاد نباشیم، وقتی با نهادمان آشتی می کنیم، نهادمان را می شناسیم، نهادمان یا هوشیاری مان، اصلی ترین قسمتمان که هوشیاری است از خودش آگاه می شود.
فعلاً مرکز ما را یک غیر گرفته به قول خودش، غیر هم من ذهنی هم فقط به خیالی قانع شده است. یک من ذهنی تصویری را برای خودش ایجاد کرده، آن هم یک خدا منعکس کرده می گوید: یک خدای تصویری یک جایی وجود دارد و این گدا همتی است.

چو ز تبریز برآمد مَهِ شمس الحق و دینم
سَرِ این ماهِ شبستانِ سِپَهدار ندارم

می گوید وقتی که از این کائنات وقتی از تبریز از این فضای یکتایی و جهان، می بینید که این چیزی که ما بلند می شویم بعنوان آفتاب، وقتی ما سینۀ خودمان را باز می کنیم به بینهایت او زنده می شویم این یک ماه است. بعضی موقع ها می گوید خورشید است، که ما نه تنها زنده هستیم به او و بینهایت و ابدیت او زنده هستیم، مثل مولانا، ما خرد را عشق را در جهان پخش می کنیم، مثل آفتاب هستیم.
پس این ماهی که بصورت اصل ما می خواهد بالا بیاید در این جهان، مقصود زندگی هم همین است. ما را خدا بخاطر این آفریده است. 
یادتان هست گفت خدا مارا گرامی داشته و ما باشنده ای هستیم که هم در فرم هستیم هم در آنور، پس این یک باشندۀ شگفت انگیز است یعنی انسان. 
وقتی بالا آمد منظور از تبریز تبریز مکانی نیست. یعنی جهان فرم و بی فرمی دست به دست هم می دهند و یک ماهی را بوجود می آورند که آن انسان است یعنی درواقع درون انسان است، که این شمس است حق و دین است.

یعنی خدا از طریق آن آفتاب می تابد و خودش را به جهان نشان می دهد و برکاتش را می فرستد و دین هم از آنجا می آید. 
پس دین ما باید از این آفتاب بیاید، نه از یک مشت باوری که مرکز ماست و باهاش هم هویت هستیم.

حالا می گوید حالا که اینطوری شده من سر این ماه شبستان سپه دار ندارم، از حالت ماه آسمان تمثیل می گیرد. همانطور که گفتم در آسمان وقتی ماه شب چهارده داریم تعداد زیادی هم ستاره داریم ولی شب است.
در ما هم در حالیکه شب است یک ماه من ذهنی هست، مقدار زیادی هم هویت شدگی، می گوید حالا که ماه زندگی من درآمده بالا آمده، من ماه من ذهنی با سپاهش را ندارم.
سپاه همین هم هویت شدگیهاست، شبستان به معنی خوابگاه است یا به هرحال زندگی درونی ماست، شبستان می دانید هم خوابگاه است هم یک قسمتی از مسجد هست.
ولی می گوید من حوصله و علاقه به این ماه من ذهنی که اینقدر سپاه دارد را هم دیگر ندارم، 
معنیش این است که شما باید اجازه بدهید این ماه درونتان طلوع کند بله و این آفتاب حق و دین است. 
یک بیت هم می خوانم نگاه کنید از دفتر ششم

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۳۱
تا نگشتند اخترانِ ما نهان
دانکه پنهان است خورشیدِ جهان

همانطوری که می بینید درست است که در آسمان ستاره ها هستند و حتی ماه هست ولی تا ستاره ها پنهان نمی شوند خورشید هم طلوع نمی کند، 
بنابراین ستاره های ما که سوسو می زنند الآن هم هویت شدگیهای ما باید پنهان بشوند، پنهان بشوند یعنی دیگر ما را جذب نکنند یا هویتی که در درونشان سرمایه گذاری شده آزاد بشود تا خورشید زندگی در ما طلوع کند،

تا زمانی که این ستاره ها دارند می درخشند شب است و ماه است همین که این ستاره ها یک به یک شناسایی بشوند و اینها افول کنند در زندگی شما،خورشید حضور بینهایت خدا در شما پدید خواهد آمد، الآن هم وجود دارد منتهی این ستاره ها نمی گذارند،

پس کار ما شد از طریق تسلیم ایجاد هوشیاری حضور، شناسایی و پذیرش و تیز بودن، وقتی که درد من ذهنی می آید بالا و می خواهد فکرهای ما را بکار بگیرد ما فکرهای منفی بکنیم
و اگر آدمهایی در اطراف ما هستند که حرفهایی می زنند ما را در موقعیت هایی قرار می دهند که من ذهنی ما را بالا بیاورند با آنها هم به توافق برسیم که وقتی به اینجاها می رسی تو یک ذره مواظب باش،

این حرفها این موقعیتها این رفتارها، فضای درد مرا می آورد بالا و اینها فکرهای من را بکار می گیرند و من فکرهای منفی می کنم بیا با هم همکاری بکنیم، تا من بتوانم وقتی دردهایم بالا بیاید بسیار تیز حاضر باشم.

که وقتی تیز حاضر باشم هوشیار باشم، آن درد نمی تواند بالا بیاید دیگر، وقتی بالا می آید یک چیزی را هم می گذارد می رود یک مقدار از انرژی اش تبدیل می شود.

ادبیات*** تاریخ**اکبر حسنی...
ما را در سایت ادبیات*** تاریخ**اکبر حسنی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hassaniakbara بازدید : 171 تاريخ : يکشنبه 12 آذر 1396 ساعت: 3:04