داستانهای کوتاه

ساخت وبلاگ

hassaniakbarseuki, [۰۳.۱۱.۱۷ ۲۲:۲۷]
میراث سه برادر

روایت سنگسر سمنان

در زمان قدیم مردی بود که سه پسر داشت . او در زندگی خود تنها ثروتی که داشت یک نردبان ، یک طبل و یک گربه بود . وقتی که مرد ، نردبان را پسر بزرگ ، طبل را پسر وسطی و گربه را پسر کوچک برداشت . پسر بزرگی بعد از مرگ پدرش به فکر دزدی افتاد . یک روز نردبان را برداشت برد به دیوار خانه حاجی گذاشت تازه می خواست از نردبان بالا برود که صدای حاجی را شنید که به زنش میگفت :« من میروم با فلان شخص معامله کنم . اگر معامله من و او سرگرفت یک نفر را می فرستم جعبه پول را به او بده بیاورد .» این را گفت و از خانه بیرون رفت . پسری که می خواست برود به خانه حاجی دزدی کند تمام حرف های حاجی را شنید یواشکی نردبان را برداشت برد خانه خودش گذاشت و برگشت آمد در خانه حاجی را زد .
زن حاجی پرسید :« کی هستی ؟» پسر گفت :« حاجی مرا فرستاده که جعبه پول را ببرم » زن حاجی هم خیال کرد که حاجی او را فرستاده . جعبه پول را به او داد . پسره هم با خوشحالی جعبه را برداشت و برد . وقتی که حاجی به خانه برگشت زن از او پرسید که :« معامله تو با فلان شخص چطور شد ؟» حاجی گفت :« هیچ ، معامله ما سر نگرفت » زنش گفت :« پس پول بردی چکار کنی ؟» حاجی گفت :« پول کجا بود ؟» زنش گفت :« مگرتو پسر را نفرستاده بودی که پول ببرد ؟» حاجی گفت :« من کسی را نفرستادم !» خلاصه حاجی پول خود را نیافت وپسر بزرگی با پول حاجی ثروتمند شد . برادر وسطی که دید برادر بزرگش رفته و با نردبانش برای خودش پول پیدا کرده او هم طبل را برداشت و راه افتاد تا اینکه شب شد رفت در یک رباط خرابه خوابید هنوز بخواب نرفته بود که چند تا گرگ آمدند توی رباط . او از ترس گرگها رفت خودش را جابجا کند که طبل او صدا کرد . گرگها از صدای طبل ترسیدند و فرار کردند ضمن فرار خوردند به رباط خرابه . در رباط بسته شد . پسر که دید گرگها ازصدای طبل او ترسیدند خوشحال شد و طبل را برداشت بنا کرد به زدن . گرگ ها هم از ترس هی خود را به درو دیوار می زدند . بازرگانی در آن وقت شب داشت از آنجا میگذشت دید توی رباط سرو صدا بلند است . تاجر تا دررباط را باز کرد گرگ ها ریختند بیرون و فرار کردند . مرد طبل زن وقتی دید بازرگان دررا باز کرد و گرگ ها بیرون رفتند آمد جلو و گریبان او را گرفت و گفت :« چرا در رباط را باز کردی که گرگ ها فرار کنند ؟» این گرگ ها را پادشاه به من داده بود که رقص کردن به آنها یاد بدهم . حالا من باید چکار کنم ؟ اگر بروم دنبال گرگ ها که آنها را جمع آوری کنم خرج زیادی برایم برمی دارد . حالا باید یا خسارت مرا بدهی یا اینکه میرویم پیش شاه از دست تو شکایت می کنم .» بازرگان هم از ترس اینکه مبادا پیش شاه از دست او شکایت کند پول زیادی به او داد و رفت . این برادر هم از این راه ثروتمند شد . ماند برادر کوچکی . برادر کوچکی وقتی دید که دو برادرش رفتند با نردبان و طبل پول برای خود در آوردند ، او هم گربه خود را برداشت و از ده بیرون رفت تا به جایی رسید و دید درهرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده . او از آنها پرسید که :« چرا هرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده ؟» آنها جواب دادند که :« دراین ملک موش زیاد است و از دست موش ها آسایش نداریم به همین دلیل است که درهرچند قدم یک چوب بدست ایستاده که نگذارد موشها به مردم آزار برسانند .» اوگفت :« شما امشب هیچکاری به موشها نداشته باشید من میدانم وموشها .» آنها همه چوب های خود را کنار گذاشتند و رفتند . تا چوب بدست ها کنار رفتند او دید یک عالم موش جمع شد . او فوری گربه را از زیر عبای خودش بیرون آورد . گربه به میان موشها افتاد چند تارا خورد و چندتاراهم خفه کرد . بقیه فرار کردند . روز بعد این خبر به پادشاه آن کشور رسید . وقتی پادشاه این خبر را شنید او را به حضور طلبید و گربه را به قیمت زیادی از او خرید . او هم آن پول را برداشت و به ده خود برگشت . هر سه برادر با کارهای خودشان ثروتمند شدند . اما ببینیم گربه چکار میکند . روزی گربه در آفتاب گرم خفته بود که کنیزی از پهلویش گذشت و دم او را لگد کرد . گربه پرید و دست او را زخم کرد . خبر به پادشاه دادند که گربه آنقدر خورده که مست شده و چشم بد به فلان کنیزت دارد . شاه فرمان داد که گربه را ببرند و به دریا بیندازند .یک نفر گربه را جلو اسب گرفت و برد که به دریا بیندازد . تا رفت گربه را توی دریا پرت کند ، گربه به زین اسب چنگ زد . مرد خواست او را بگیرد و دوباره به دریا بیندازد . خودش با سرافتاد توی دریا و غرق شد. گربه همانطور که به زین اسب چنگ زده بود اسب به خانه برگشت . آنها تا گربه را روی اسب دیدند همه از شهر و دیار خود بیرن رفتند و از ترس گربه فرار کردند . گربه تنها در آن کشور ماند تا اینکه بعد از چند سال اهل شهر یکی دو نفر را فرستادند که ببینند اگر گربه رفته است آنها به دیار خودشان برگردند .

hassaniakbarseuki, [۰۳.۱۱.۱۷ ۲۲:۲۷]
آن دو نفر رفتند و دیدند که گربه اندازه یک بز شده و توی آفتاب خوابیده و دارد به سبیل های خودش دست می کشد . آن دو نفر فرار کردند و رفتند خبر دادند که گربه توی آفتاب خوابیده خیلی هم اوقاتش تلخ است میگوید اگر به شما برسم میدانم چکارتان کنم . خلاصه همه آنها دیگر انکار دیار خودشان را کردند و رفتند .****

****

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت. 
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت. 

این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید. 
و ادامه داد:
:dart: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم***

****

ناهار حرمسرا
روزی ناصرالدین شاه مهمانی مفصلی داشت. وقتی گوسفندان را سربریدند، شاه دستور داد دنبلان تمام گوسفندها را در یک بشقاب سرپوشیده در محلی که کریم شیره ای (دلقک دربار) می نشست بگذارند...

وقت ناهار، کریم شیره ای به محض اینکه درپوش بشقاب را برداشت و آن منظره را دید، گفت:
- چرا ناهار «حرمسرا» را برای من آورده اید؟!!

 

صدای بلبل را از کجا بشنویم؟
در یک مهمانی مردی گفت: من صدای خیلی بدی دارم، چکار کنم که صدایم خوب شود؟
مرد دیگری که در مهمانی بود، گفت: این که کاری ندارد، شما هر روز یک تخم مرغ خام سربکشید، صدای تان بسیار خوب می شود!!!
مرد دیگری که در مهمانی بود، گفت: اگر اینطور بود باید کون مرغ صدای بلبل می داد!!!


 

سقف اتاق ناصرالدین شاه...
ناصرالدین شاه برای سفر به دعوت پادشاه فرانسه به پاریس رفت و بعد از خوردن یک شام فرانسوی مفصل و در حالی که شکمش دچار مشکل جدی شده بود، به اتاق خواب شیک دربار فرانسه رفت تا بخوابد، اما هرچه کرد خوابش نبرد. تمام شب دنبال دستشویی می گشت تا بر مشکل ملی بزرگی که برای شاه مملکت بوجود آمده بود غلبه کند، اما هم از بی آبرویی می ترسید و هم نمی دانست توالت کجاست.

همینطور که داشت به اطراف نگاه می کرد متوجه شد که اتاق سقف ندارد و ستارگان آسمان را دید، با خیال راحت کارش را در جورابش کرد و جوراب را پرت کرد از سقف به بیرون!

و طبیعتا پادشاه اشتباه کرده بود، چون اتاق سقف شیشه ای داشت و جوراب پاره شد و تمام شاهکارهای شاه پاشید به سقف شیشه ای دربار...

ناصرالدین شاه شب خوابش نبرد و اول صبح خدمتکاری را پیدا کرد و از او پرسید: حقوق ماهانه ات چقدر است؟!
خدمتکار گفت: بیست فرانک.
شاه گفت: من به تو هزار فرانک می دهم که بدون سروصدا و بی آنکه کسی متوجه شود، سقف اتاق را پاک کنی!!!
خدمتکار نگاهی به سقف کرد و متوجه موضوع شد و به ناصرالدین شاه گفت:
- قربان! من به شما دو هزار فرانک می دهم به من بگوئید چطور به سقف ریدید؟

 

بچه را نترسانید !
زن حسن آقا با مرد همسایه روابط مشکوک داشت. مرد همسایه هر وقت برای رسیدگی به امور همسر حسن آقا می آمد، برای اینکه بچه حسن آقا حرفی به پدرش نزند، بچه را می ترساند. یک بار حسن آقا وسط ماجرا از راه رسید، مرد همسایه مطابق معمول وارد کمد شد...

بچه به محض رسیدن پدر به کمد اشاره کرد و گفت: بابا، بابا، لولو!!!
حسن آقا در کمد را باز کرد و مرد همسایه را بیرون کشید و گفت: مرد حسابی! ترتیب خانم رو می دی بده، چرا بچه را می ترسانی؟

 

یاغی شدن چه آسان!
یوزباشی متلک گوی معروف اصفهان برای قضای حاجت به مستراح مسجد شاه رفت و گفت: ا..ه...ن...!!!
اما کسی که در مستراح بود با صدای بلند گوزید!
یوزباشی دوباره گفت: ا..ه...ن...!!!
کسی که در مستراح بود دوباره با صدای بلندتری گوزید!!!
یوزباشی گفت: خب مرد حسابی! تو که توپخونه ات به این عظمته و غذای شش ماهت هم زیر پاته، چرا علیه دولت یاغی نمی شی؟!

 

آشنایی نزدیک
شبی کسی می خواست مهمانی برود، دوستش به او گفت: به صاحبخانه بگو من برادرت هستم و مرا هم با خودت به مهمانی ببر!

راه افتادند، وسط راه یک آشنای دیگر را هم دیدند و وقتی فهمید آنها می خواهند به مهمانی بروند، گفت : به صاحبخانه بگو من برادر زنت هستم و مرا هم با خودت به مهمانی ببر!

سه نفری به طرف مهمانی راه افتادند، وسط راه یک دوست دیگر را دیدند. او گفت: من هم با شما به مهمانی می آیم. کسی که کارت دعوت داشت، گفت: من دو نفر را به زور با خودم می برم، تو چطوری می آیی؟! مرد چهارمی گفت: صاحبخانه خودش مرا می شناسد!!!
وقتی به محل مهمانی رسیدند، صاحبخانه خواست که کارت دعوتشان را نشان دهند ، اولی کارتش را نشان داد و گفت: ایشان هم برادرم هستند!

صاحبخانه که ناراحت شده بود، سومی را نشان داد و گفت: ایشان چی؟!

اولی گفت: ایشان هم برادرزنم هستند که چون امروز از سفر آمده بودند، از ایشان درخواست کردم با من بیایند!

صاحبخانه با عصبانیت مرد چهارمی را نشان داد و گفت: این مادر... دیگر کیست؟!

مرد چهارمی گفت: دیدید گفتم صاحبخانه مرا می شناسد؟!!

 

آبروی بزرگان
عده ای با شیخی مخالف بودند و می خواستند او را بی آبرو کنند، به همین منظور جوانی خوشنام و خوش قیافه را که در دادوستد سابقه درخشانی داشت، مامور کردند تا آبروی شیخ را ببرد!
پسرک روزی جلوی همه مردم در بازار یقه شیخ را گرفت و گفت: یادت هست پریشب یقه مرا گرفتی و می خواستی ترتیب مرا بدهی و من فرار کردم؟!
شیخ در کمال خونسردی گفت : یادم هست یقه ات را گرفتم، اما یادم نیست فرار کرده باشی!!!

 

 

رپـتـه، رپـتـه !!!


ناصرالدین شاه به فرانسه رفت و روزی تصمیم گرفت بدون عمله و اکره به رستوران های پاریس برود و ناهار بخورد. گارسن فهرست غذا را آورد، منتهی چون ناصرالدین شاه فرانسه نمی دانست، نتوانست نام غذاها را بخواند. به همین دلیل با استفاده از هیبت و اقتدار ملوکانه انگشت مبارک را روی یکی از اسامی غذاها گذاشت.
گارسون هم همان غذا را که چیزی مانند باقلای پخته و کمی نان تست شده خشک بود آورد. ناصرالدین شاه که همیشه غذاهای چرب و نرم می خورد، بدون اینکه به روی خودش بیاورد، کمی از آب غذا را با نان خورد و احساس نفخ و حال به هم خوردگی می کرد.
اتفاقا در همین موقع یک مادام و موسیو فرانسوی وارد شدند و سفارش غذا دادند، گارسون برای آنها بوقلمون سرخ شده آورد که به شکل زیبایی تزئین شده بود.

ناصرالدین شاه هر چه تلاش کرد متوجه شود که آنها چه غذایی سفارش دادند، نفهمید. تا اینکه آن مادام و موسیو بازهم همان غذا را می خواستند، به همین دلیل گفتند «رپـتـه» ناصرالدین شاه هم که فکر می کرد اسم غذا «رپـتـه» است، گارسون را صدا زد و با همان هیبت ملوکانه و صدای محکم گفت: «رپـتـه» !!!

گارسون هم رفت و باز هم همان غذای قبلی که ناصرالدین شاه خورده بود، آورد. ناصرالدین شاه که هم گرسنه بود و هم عصبانی از جا بلند شد و محکم توی گوش گارسن زد و در حالی که بوقلمون سرخ شده مادام و موسیو را نشان می داد، گفت: مرتیکه الدنگ ! از اونها رپـتـه!!!

 

عجله نکنید، هنوز وقت دارید !!!
بچه ای در خیابان اسلامبول به وارطان رسید و پرسید: موسیو! ساعت چنده؟
وارطان گفت: ساعت ۷
پسرم!
بچه گفت: پس شما سر ساعت ۸
بیا جلوی بازار یک گاز از کونم بخور!!!

وارطان عصبانی شد و دنبال بچه تمام پیاده رو را بسرعت و با عصبانیت می دوید، ولی بچه با سرعت بیشتری فرار می کرد. تا اینکه یک پاسبان وارطان را متوقف کرد و گفت: مرتیکه! این چه طرز راه رفتنه؟ چرا به مردم تنه می زنی و وسط خیابون می دوی؟ حالا اون بچه است و عقل نداره، تو مرتیکه دیلاق گنده باید دنبالش بدوی؟!
وارطان گفت: این بچه احمق از من پرسید ساعت چنده؟ منم گفتم ساعت هفت،
به من گفت سر ساعت ۸ بیا جلوی بازار یک گاز از کونم بخور!!!

پاسبان نگاهی به ساعت کرد و گفت: احمق جان! پس چرا می دوی؟ ساعت هنوز هفت و سه دقیقه است، اگر یواش تر بری هم سر ساعت هشت به بازار می رسی !!!

 

صدای مشکوک!

مردی وسط میهمانی خوابش برده بود و چرت می زد، یکدفعه وسط چرت زدن با صدای بلند گوزید!

چشمش را باز کرد و دید همه مهمانان دارند او را نگاه می کنند، خجالت کشید و خواست موضوع را عوض کند، گفت: من همین الآن خواب مرحوم پدرم را می دیدم که داشت با من حرف می زد !

یکی از مهمانان گفت: اتفاقا ما هم صدای ایشان را شنیدیم !!!

 

عادلانه جنگ کنید !
قوای دشمن حمله کرده بودند و علاوه بر کشت و کشتار نظامیان به دختران و زنان جوان تجاوز می کردند. پیرزنی جلوی سربازان دشمن را گرفت و گفت: اگر جنگ هم می کنید، عادلانه جنگ کنید، چطور برای جوان ها جنگ است، برای ما صلح است؟!!

نیمی راست، نیمی دروغ
مردی به  دوستش گفت: خوابی دیدم که نصفش راست بود و نصفش دروغ، خواب دیدم که یک میلیون تومان از یک بانک دزدیدم، چند پلیس مرا تعقیب کردند. از دست پلیس ها فرار کردم، اما به هر کوچه ای که می رفتم پلیس ها می آمدند، بالاخره در یک خانه که درش باز بود وارد شدم و موفق شدم از دست پلیس ها فرار کنم، اما از ترس ریدم توی شلوارم!
دوستش گفت: کجای این خواب راست بود؟
مرد گفت: صبح که بلند شدم دیدم پولها نیست، اما ریده بودم توی شلوارم!!!

کرباسچی های قدیم
در روزگاران قدیم مردان ایرانی لباده کرباس می پوشیدند. روزی مردی به خانه یک کرباس فروش رفت و مشغول صحبت با او بود که تلنگش در رفت. برای اینکه موضوع را منحرف کند، گوشه لباده کرباس را پاره کرد تا صاحبخانه فکر کند که صدایی که شنیده صدای پاره شدن کرباس بوده !
صاحب خانه گفت: مرد حسابی! چرا لباست را پاره می کنی؟ یعنی نمی دانی که من بعد از ۴۰ سال کرباس فروشی فرق گوز و کرباس را می فهمم؟

پاپی برو گمشو!
زن و شوهری برای مهمانی خانه یک دوست رفته بودند که  سگی خوشگل و کوچک به نام پاپی داشت. وسط مهمانی، یک دفعه مرد مهمان بدون اینکه صدای مشکوکی صادر کند، باعث شد بوی گندی در فضا بپیچد. زن صاحبخانه برای لاپوشانی موضوع پاپی را از اتاق بیرون کرد و گفت: برو بیرون، پاپی بی ادب!
چند دقیقه ای گذشت و پاپی دوباره توی اتاق آمد و این بار مرد مهمان بوی بسیار گندتری از خودش صادر کرد! زن صاحبخانه هم با عصبانیت به پاپی لگدی زد و گفت: مگه نگفتم برو بیرون، بی ادب؟!!
پاپی دمش آویزان شد و سرش را پائین انداخت و رفت به گوشه ای. ساعتی گذشت و دوباره مرد میهمان با اصرار شروع کرد به بازی کردن با پاپی. و این بار بوی بدتری در تمام اتاق پیچید.
زن صاحبخانه با لگد به پاپی زد و گفت: پاپی بی شعور! برو توی حیاط وگرنه آقا می رینه وسط اتاق مون !!!

 


 


 

ادبیات*** تاریخ**اکبر حسنی...
ما را در سایت ادبیات*** تاریخ**اکبر حسنی دنبال می کنید

برچسب : داستانهای, نویسنده : hassaniakbara بازدید : 172 تاريخ : يکشنبه 12 آذر 1396 ساعت: 3:04