یادداشت های مرد فرزانه

ساخت وبلاگ

******

تو بايد پخته شوي تغير در توست.(شمس تبريزي)

شكستن تخم مرغ از بيرون پايان يك زندگي است در حاليكه شكستن آن از درون آغاز زندگي است .

اگر خود را تغییر دهی، تغییر جهان را آغاز کرده ای؛
با تغییر تو، بخشی از جهان تغییر کرده است.

…إِنَّ اللّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ (از قافلان تا قاف)متنی از کتاب " (نامه های عین القضات ")

هر چه مینویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آن‌چه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتن‌ش بهتر است از نانبشتن‌ش.
ای دوست نه هر چه درست و صواب بود، روا بود که بگویند ... و نباید که در بحری افکنم خود را که ساحل‌ش بدید نبود، و چیزها نویسم بی‌خود که چون واخود آیم بر آن پریشان باشم و رنجور.
ای دوست می‌ترسم- و جای ترس است از مکر سرنوشت....حقا، و به حرمت دوستی، که نمی‌دانم که این که می‌نویسم راه سعادت است که می‌روم یا راه شقاوت؟
و حقا، که نمی دانم که این که نبشتم طاعت است یا معصیت؟
کاشکی، یک‌بارگی، نادانی شدمی تا از خود خلاصی یافتمی!
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم، رنجور شوم از آن بغایت!
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم، هم رنجور شوم؛ 
چون احوال عاشقان نویسم نشاید؛ 
چون احوال عاقلان نویسم، هم،نشاید؛
و هر چه نویسم هم نشاید؛
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید؛
و اگر گویم نشاید؛
و اگر خاموش گردم هم نشاید؛ 
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید
...و اگر خاموش شوم هم نشاید!»********************************ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺯ مولانا:
ﭼﻮﭘﺎنیﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻛﺸﺖ ﻛﻪ ﺑﺰ ﭼﺎﻻﻙ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ بپرد نشد که نشد.
ﺍﻭ میﺩﺍﻧﺴﺖ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﺍﻳﻦ ﺑﺰ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻫﻤﺎﻥ ﻭ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﻳﻚ ﮔﻠﻪﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻭ ﺑﺰ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﻥ ﻫﻤﺎﻥ .
ﻋﺮﺽ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻗﺪﺭﻱ ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﺣﻴﻮﺍﻧﻲ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺁﻥﺑﮕﺬﺭﺩ … ﻧﻪ ﭼﻮﺑﻲ ﻛﻪ ﺑﺮﺗﻦ ﻭ ﺑﺪﻧﺶ ﻣﻲﺯﺩ ﺳﻮﺩﻱ ﺑﺨﺸﻴﺪ ﻭ ﻧﻪﻓﺮﻳﺎﺩﻫﺎﻱ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﺨﺖ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ .
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺩﻧﻴﺎ ﺩﻳﺪﻩﺍﻱ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻣﻲﮔﺬﺷﺖ ﻭﻗﺘﻲ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﭘﻴﺶﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﻣﻦ ﭼﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﻲﺩﺍﻧﻢ . ﺁﻧﮕﺎﻩ ﭼﻮﺏ ﺩﺳﺘﻲ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﻱ ﺁﺏﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺁﺏ ﺯﻻﻝ ﺟﻮﻱ ﺭﺍ ﮔﻞ ﺁﻟﻮﺩ ﻛﺮﺩ .
ﺑﺰ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺁﻧﻜﻪ ﺁﺏ ﺟﻮﻱ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺁﻥ ﭘﺮﻳﺪ ﻭ ﺩﺭ ﭘﻲ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻠﻪ ﭘﺮﻳﺪند .
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﻣﺎﻧﺪ . ﺍﻳﻦ ﭼﻪ ﻛﺎﺭﻱ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﻪ ﺗﺄﺛﻴﺮﻱﺩﺍﺷﺖ؟
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﻛﻪ ﺁﺛﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﻭ ﺣﻴﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭼﻬﺮﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﻲﺩﻳﺪﮔﻔﺖ :
ﺗﻌﺠﺒﻲ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﻱ ﺁﺏ ﻣﻲﺩﻳﺪ، ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﭘﺎﺭﻭﻱ ﺧﻮﻳﺶ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ .
ﺁﺏ ﺭﺍ ﻛﻪ ﮔﻞ ﻛﺮﺩﻡ ﺩﻳﮕﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﺪﻳﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺟﻮﻱ ﭘﺮﻳﺪ .
ﭼﻪ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﮔﺬﺷﺘﻦ ﻭ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﻌﺒﻮﺩ ﻭ ﻣﻌﺸﻮﻕ
ﺭﻗﺺ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻦ ﮐﻪ “ ﺧﻮﺩ ” ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﯽ
ﭘﻨﺒﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﯾﺶ ﺷﻬﻮﺕ ﺑﺮﮐﻨﯽ
ﺭﻗﺺ ﻭ ﺟﻮﻻﻥ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﮐﻨﻨﺪ
ﺭﻗﺺ ﺍﻧﺪﺭﺧﻮﻥ “ ﺧﻮﺩ ” ﻣﺮﺩﺍﻥ ﮐﻨﻨد

****با پیر بلخ

محمد جعفر مصفا کسی است که با درک و آشنایی از نفس و درون ، به گونه ای نو به تفسیر داستان هایی از مثنوی در کتاب " با پیر بلخ " می پردازد .

نوشتهٔ پشت جلد:

"رابطۀ ما با مثنوی رابطه‌ای است خشک و بی‌محتوا، رابطه‌ای در سطح الفاظ و ادبيات، حال آنکه مثنوی پيامی بس عميق در خود نهفته دارد، پيامی که شرح رنج و اسارت آدمی و غربت او از موطن اصلی خويش است. پيام مثنوی هشداری است به انسانی که خود را در تار يک هستی مجازی از الفاظ و صورتها پيچانده و عمر خود را در ترس و رنج و تضاد می‌گذراند.

پيام مثنوی فريادی است برای بيداری و خروج از حصار نقش‌ها، و برگشت به "بحر جان" به هستی فراسوی مجازها و پندارها، به "باغ سبز عشق"، آنجا که همه وجد و سرور است و نشانی از ترس و دلهره‌های اين هستی مجازی نيست.

مثنوی ما را با شرح رنج‌های خويش در ياس و نوميدی رها نمی‌کند، با صدها اشاره و تمثيل نويد می‌دهد که می‌توان ترک غربت کرد و به نيستان اصيل خويش بازگشت.

کجاست اين بحر جان و اين باغ سبز عشق؟ می‌گويد در خودت، اما هرچه بيشتر به جستجويش بروی از آن دورتر می‌افتی. تو گوهری هستی در بطن دريای وحدت، و صدف پندار است که تو را از اين دريا جدا ساخته است."

چـون گهـر در بحـر گويــد "بحـر کـو؟" وآن خيـال چـون صـدف ديـوار او

گفتـن آن "کـو؟" حجابـش می‌شـود ابـر تــاب آفـتـابـــش می‌شــــود

تو ببند آن چشم و خود تسليم کن خويشتن بينی در آن شهر کهن " ( سایت مصفا )

برای مطالعه قسمت های از این کتاب بسیار مفید به سایت ایشان مراجعه کنید

محمد جعفر مصفا-با پیر بلخ*******تو "خودِ" تو نیست

(یک شعر منتشرنشده)منبع آزاد ...یدا.........

تو "خودِ" تو نیست

با خوی آتش آنکه آشناست دوردستِ آب را می‌داند،

و با منعِ‌مرز می‌ماند،

با خوابِ تن، خسران، و اخمِ‌غیب در تق‌ِتقدیر

مرز من، ای شمایل تاریک، ای فقطِ من !

با مرز، منعِ‌مرز نمی‌ماند تا نوع دیگر از «فقط»ِ او با اوست

و آنکه خوی آتش در خود دارد همراه اوست.

فریاد می‌زند : نه ! فرودِ تو در تهِ «تو»ی فرزانه عیب نیست، اگر منعِ مرز سقوطِ مرز نباشد.

پس آبِ کوچکِ تو، در دستِ تو نزدیکِ توست، و نزدیکِ تو دوردستِ تو.

آب من اما در من است، آبِ نزدیک

پس تو، خود، آبی.

خودِ آب آبِ بسته‌ای ست.

پس آن هنگام که خود تو خویشتن توست، تو یک توی بسته است.

منظور تو این‌ست که من بسته‌ی آبم، و یا بستگی آب ؟

منظور من این بود که تو بستگی آب بودی، آبِ بسته بودی.

چرا خود آب نباشم ؟

بله، خودِ آب، تو همانی، "همان"‌ی، خودِ آبی. و مولای من روزی به من آموخت که آنکه خود را «خود»ش می‌خواهد، می‌بندد. نتیجه اینکه خود یعنی بستگی.

آنکه با خوی آتش آشناست، بر روی آن «خود»ی که بود چرخ می‌زند.

و چرخ می‌زند آنقدر تا می‌رهد از خود. و می‌نگرد :

شگفتا، نگریسته شده‌ام !

داری گرمم می‌کنی، گفت، با چشمانی دوخته بر خالیِ‌من !

دوباره به سوی من آمد، گفت : آری من ! و با سماعی سریع‌تر، چرخید،

و چرخ زد آنقدر تا به من رسید، چسبید به من.

به منی که در او روان بود.

«روان شده‌ام، روان شده‌ام !». و از آنهمه شادی زوزه می‌کشید.

و می‌بینی‌ام ؟ می‌بینی آب‌ی را که منم ؟

گفتم آری می‌بینمت، نبسته، بی‌رنگ و بی‌چهره، یکی شده‌ای. و در یکی‌ات حالا مسکن داری.

تو ضرورتِ تو شده‌ای : شفافی، شفافیتی، معبر نوری، در مرزهای صورت خود محبوس. و لذا جوهر جان و غایتِ حرف. تو دیگر آن «تو»ی خود را به یاد نمی‌آری.

اندیشناک حرف مرا بُرید، که اگر آن «تو» دیگر در میان نیست،
پس کیست که غایتِ حرف و جوهر جان است ؟ موضوع حرف پس کیست ؟ پس آن طیّ ِ آتش از خلال خون وُ، این سیر سیاهِ صیقلِ «من» چرا ؟ و این ورطه‌ای که منم چرا ؟ چرا ؟ بگو، راه من، چراغ من ! بگو، تمنا، تمنا !

آنزمان کی بود مرا «غایتِ حرف» و جوهرِجان می شد ؟

و حالا، برای کیست که «غایتِ حرف»ام ؟

و می‌چرخید چون گرداب. ماری که حلقه حلقه در خود چنبر می‌زد.

تو بیدار از نیش خود شده‌ای، زخمی خورده‌ای، آرام بگیر که هرگز آن سیرِ بلندِ آتش از میان دهلیزهای خون را نپیموده‌ای، تو فقط اندیشده‌ای. تو فقط «اندیشیده»ای، تو فقط به تو نگاه کرده‌ای، زیر نگاه تو مانده‌ای.

غلتیده بر خود بودی، بر خود خمیده بودی، پیچیده بودی، پیچانده بودی. تا تو از تو گرم شد و حالا، «تو» برادرِ پنهانِ توست، زهرِتو - بیداریِ سبب و میوه‌ی ممکن - تو غایت چیزی که نبودی هرگز، نخواهی بود. آنجا، آن پله‌ای که بر آن حقیقتِ خود را شناختی گامی هنوز بایدت، تا حقیقتِ خود باشی، آستان خطرناکی که برآن ضرور، ممکن را از میان برمی‌دارد. و از ممکن جز ضرور نمی‌ماند.

تو همین حالا می‌گفتی که من ضرورتِ من شده‌ام، و این یعنی «خود» ***************؟)(سیدعلیرضا شفیعی مطهر)

روشنفکر کیست؟ روشنفکری چیست؟

« ادوارد سعید » متفکر و منتقد فلسطینی تبار کتابی با عنوان “روشنفکر کیست؟ روشنفکری چیست؟ ” نوشته است و وظیفه روشنفکر را “ نقد نهادهای قدرت ” می داند.

یک اصل مهم که در طول تاریخ در عرض جغرافیا به اثبات رسیده است این است که قدرت بدون نقد فساد می آورد.

اخلاقی ترین آدم ها هم وقتی در بالای پلکان قدرت بنشینند، اگر به طور جدی با نظارت و نقد کنترل نشوند، دچار “خودشیفتگی” می شوند و پس از این به باتلاق “ ایدئوکراسی” فرو می غلتند (یعنی “مذهب حافظ قدرت”) و پس از آن هرچه بر دیگران مکروه و حرام است، بر “سلطان” مباح می گردد.

به همین دلیل در جامعه، روشنفکر نقد می کند و نقد می کند تا نهادهای قدرت “سالم” بمانند.

یکی از ویژگی هایی که روشنفکر را از “ روشنفکرنما ” یا همان “روشنفکر مآب” جدا می کند این است که روشنفکر مآب “نقد” نمی کند، بلکه “نق می زند”. نقد کردن کار آسانی نیست.

شما برای نقد کردنِ مدیریتِ یک سیستم، لازم است تاریخچه و گردش کار این سیستم را بدانید، آمار و ارقام مربوط به این سیستم را مرور کنید و با فرآیند تجزیه و تحلیل اطلاعات آشنا باشید.
پس نقد کردن تخصص و مهارت و صرف وقت و انرژی می خواهد. اما شما می توانید راجع به هر چیزی نق بزنید بدون این که کمترین وقتی صرف مطالعه و پژوهش آن کرده باشید!

“نق زدن” یک فرایند “هیجان مدار” است. یعنی ما با نق زدن آرام تر می شویم، خشم و غم مان را با دیگران در میان می گذریم و “درد دل” می کنیم، اما “نقد کردن” یک فرایند “مسأله مدار” است، ما هنگام نقد ، خودمان را سبک نمی کنیم، بلکه مساله را “حلّاجی” و زیر و رو می کنیم.

“نق زدن” مخاطب تعریف شده ای ندارد، کافی است گوش مفت بیابی، آن وقت می توانی شروع به نق زدن کنی، ولی نقد کردن، مخاطب تعریف شده ای دارد. مخاطبِ روشنفکر پیش از همه، خود نهادهای قدرت اند و سپس کارشناسان، گروه های ذی نفع، رسانه ها و سایر نقدکنندگان.

نقد کردن علاوه بر نیاز به دانش و مهارت و صرف وقت و انرژی، نیاز به شهامت و شجاعت دارد، شجاعت پرداخت هزینه ! شما می توانید در هر مهمانی که می نشینید و هر تاکسی که سوار می شوید نق بزنید، کسی کاری به کار شما ندارد!

ولی اگر نقد خود را برای نهادهای قدرت و رسانه ها ارسال کنید، باید آمادگی پرداخت هزینه را هم داشته باشید؛ بنابرین یکی دیگر از ویژگی های روشنفکران که آن ها را از روشنفکرمآبان جدا می کند ،“ شجاعت ” است.

البته اینجا لازم است راجع به گروهی از روشنفکران توضیح دهم که کار سخت تری در پیش می گیرند و آن آگاه سازی توده های مردم است.
کسی که قرار است توده های مردم را آگاه نماید، از یک سو باید دارای دانش و مهارت نقد باشد و از سویی باید بتواند با زبان غیر تخصصی سخن بگوید.

این کار شبیه “بند بازی” است. اگر کمی تخصصی تر سخن بگوید، مخاطبانش سخنش را نمی فهمند و اگر کمی عوامانه تر سخن بگوید، به سرعت دچار “پوپولیسم” - عوام زدگی –می شود!

بسیاری از روشنفکران که به این قلمرو پا گذاشتند یا از این طرف یا از آن طرف فرو افتادند. با این حال این قلمرو پر خطر را نباید خالی گذاشت؛ چرا که با خالی گذاشتن این قلمرو، جا را برای “پوپولیست های واقعی” باز می کنیم، کسانی که به جای نوشتن کلمه “مار” ،شکل “مار” را طراحی می کنند.

ویژگی مهم روشنفکران این است که تشکّل و شبکه سازی می کنند، روشنفکر اهل انزوا و در خود فرورفتن نیست.
او از جامعه قهر نمی کند و ناامید نیز نمی شود؛ چرا که از ابتدا هم توقع تغییرات دراماتیک نداشته است. روشنفکرمآب ها ناامید و سرخورده اند.
شاید برخی از آن ها روشنفکرهایی بوده اند که توقع زیادی از مردم و جامعه داشته اند، آن ها به دنبال “اتوپیا” - مدینه فاضل – بوده اند و ناکام مانده اند.

روشنفکر به حرکت دائمی و پله پله اجتماع امیدوار است؛ بنابراین تماسش را با جامعه حفظ می کند و تیم و تشکّل می سازد. منظورم از تشکل، محفل نیست، بلکه نهادهای مدنی است، نهادهای مدنی شناسنامه دار که به طور دائمی رشد می کنند و با جامعه بیرون از خود ارتباط برقرار می کنند، اثر می گذارند و اثر می پذیرند.
*************پادشاه حسن
ای سلطان جهان و ای پادشاه حسن
ای که نام های نیکویت ارکان آفرینش را پر کرده است
ای معروف ترین معروف ها
ای کسی که تمام ذرّات جهان تو را می شناسند
و صبح و شام تسبیح تو می گویند
کس را به من اعتنایی نیست
و شأن و مرتبه ای در جهان هستی ندارم
اما اگر خود را به تو اضافه کنم
و بندۀ تو خوانم و تو نیز این بندگی را بپذیری
و مرا بندۀ خود خوانی و نام خود را بر من نهی،
ناگاه از منتهای گمنامی به کمال شهرت می رسم
و از فرش تا عرش و از ماهی تا ماه،
مرا عزیز و گرامی خواهند داشت
و فلک و ملک مرا سلام خواهند گفت:
با فلک از راه شگرفی درآی
تات شگرفانه درافتد به پای
نظامي

زیرا از آن پس هر کجا روم همه گویند این بندۀ اوست،
این عاشق اوست، این مست و مخمور اوست:

عَلَمی به دست مستی دو هزار مست با وی
به میان شهر گردان که خمار شهریارم
مولانا

برگرفته از کتاب "کیمیا_9"
به قلم استاد دکتر حسین محی الدین الهی قمشه ای
عکس "یحبّهم و یحبّونه: هارمونی کلی عالم"

این دو کلمۀ "یحبّهم" و "یحبّونه" جان و جوهر ادب فارسی است
و چه بسیار لطایف عرفانی که با الهام از این دو کلمه
دل کاغذ را شیرین کرده است:

دفترِ عشقش چو بر خوانَد خرَد
پر شکر گردد دل کاغذ؟ بلی
دیوان شمس
سبب آن است که این دو کلمه همۀ پیوندهای انسان را
با پروردگارش و با جملۀ آدمیان و با طبیعت در بر می گیرد
و اهتزاز معنای این دو کلمه همۀ عالم را پر کرده است
و هر کجا این دو کلمه حضور ندارد آنجا حالی و حرارتی
و لذتی و وجد و شادی نیست.
زندگی خانوادگی را این دو کلمه گرم می کند
که دوستت دارم و دوستم داری.
جامعه را این دو کلمه می تواند به تعادل و سعادت برساند،
جامعه ای که در آن دولت ملّت را و ملّت دولت را دوست بدارند،
و همچنین در همۀ کارها و صنعت ها و تولیدها و مدیریت ها
هرگاه محور اصلی محبت متقابل باشد همۀ مشکلات حل می شود.
این دو کلمه هارمونی کلی عالم است،
که موسیقی حیات بدان وابسته است.
برگرفته از کتاب "در صحبت قرآن"
به قلم حکیم عالیمقام دکتر حسین محی الدین الهی قمشه ایMahboobeh وضعیت

ـــــــــــــــــــــ
هر آدمی درون خود کوزه ای دارد که با عقاید، باور ها و دانشی که از محیط اطرافش می گیرد پر می شود. این کوزه اگر روزی پر شد، .

ادبیات*** تاریخ**اکبر حسنی...
ما را در سایت ادبیات*** تاریخ**اکبر حسنی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hassaniakbara بازدید : 141 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1396 ساعت: 17:50