طي يك جنگ تن به تن با خودم به حقايقي دست يافتم

ساخت وبلاگ

دل جا مانده بود

یک بار به مترسکی گفتم:لابد از ایستادن در این دشتِ خلوت خسته شده ای
گفت:لذتِ ترساندن عمیق و پایدار است،من از آن خسته نمی شوم
دَمی اندیشیدم و گفتم درست است؛چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام
گفت:فقط کسانی که تنشان از کاه پر شده این لذت را می شناسند
آنگاه من از پیش او رفتم،و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من
یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد
هنگامی که باز از کنار او می گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه
می.. سازند.......................

دیوانه پرسید، عشق چیست
عاقل جواب داد:دیوانگی
ودیوانه بی‏تفاوت،براه خود ادامه داد

برای اکثر مردم مرگ در راه اصول آسان تر از زندگی کردن بر اساس آن است
عمیقا دوست داشتن یک نفر،به تو قدرت می بخشد.عمیقا دوست داشته شدن توسط کسی،به تو شجاعت می بخشد
شادی خود را به هیچ چیز و هیچ کس وابسته نکن تا همیشه از آن برخوردار باشی
برای داشتن چیزی که تا بحال نداشته اید باید کسی باشید که تا بحال نبوده اید
زندگی کتابی است پرماجرا ، هیچگاه آنرا به خاطر یک ورقش دور مینداز
هزاران نفر برای بارش باران دعا کردند و نماز خواندندغافل از اینکه خدا با کودکی است که چکمه هایش سوراخ است" .....................

به زيباترين واژه زندگي : امـيد

طي يك جنگ تن به تن با خودم به حقايقي دست يافتم بسيار شيرين و اين گنجينه ايست كه در طي سالياني متمادي جنگ و جدال، بالاخره بدست آمد ...

من دريافتم كه رفتار من نيازمند تغييرنيست بلكه بايد به دگرگوني افكار ، باورها و نگرشهايم بپردازم . وقتي تشخيص دادم افكارم واقعيت مرا تشكيل مي دهند دريافتم كه بهبود نگرشهايم واقعيت جديدي برايم مي سازند. هنگامي كه وابستگي به ترس را رها كردم و به جاي « گرفتن » بر « ارائه دادن » متمركز شدم آرامش درون را احساس كردم . احساسي كه تا آن زمان آن را ناممكن مي دانستم. وقتي كه نگرش « اول خودم » در من فرو ريخت به ايمان عظيمي رسيدم . يعني اعتماد و اعتقاد عميق به نيرويي برتر كه راهنمايم بود. ديدم كه نيروي عشق و بخشش، شادي برايم مي آفريد. روابطي كه تصور ميكردم هيچگاه اصلاح نپذيرد بهبود يافتند. هنگامي كه نياز به تسلط بر ديگران را رها كردم و اجازه دادم كه خدا راهنمايم باشد معجزه عشق در زندگيم پديدار گرديد. زماني كه دريافتم بهبود نگرشها فرايند رها كردن و پشت سر گذاشتن طرز تلقي هاي دردناك و هراس آور است. و وقتي ترس را رها مي كنيم فقط عشق بر جاي مي ماند. زماني كه علت خستگي، رنجش ، خشم، افسردگي و آزردگيمان را گذراندن بيشتر اوقات هر روز و شب با تمركز بر افكار تكراري مي دانيم و مي ترسيم كه آسيب ببينيم ، پذيرفته نشويم، دوست داشتني نباشيم و از آينده هراس داريم زيرا معتقديم گذشته وحشتناك در آينده تكرار مي شود. و در حقيقت بسياري از ما وقت خود را به نشخوار گذشته يا ترس از آينده مي گذرانيم به طوريكه جايي براي لذت بردن از « اكنون » باقي نمي ماندو وقت ما به تحميل گذشته بر حال مي گذرد. وقتي كه دريابيم اشتغال ذهن به انديشيدن درباره آينده وحشتناك بي ارزش است قادريم آن را رها كنيم . مي توانيم همه توان خود را براي گسترش عشق در زمان حال به كار بگيريم. و همگي اينها زماني ميسر مي شود كه با تمام وجود « بخواهيم ».........................

وقتی به دست نیاوری، از دست هم نمی دهی. نمی توانی به دست بیاوری و از دست ندهی. این غیر ممکن است. خلاف ناموس هستی است. به دست آوردن، از دست دادن را در دل خود دارد. این یک قانون ازلی است. برای اینکه از دست ندهی، وسوسه ی تملّک و تصاحب را از خود دور کن. چیزی را از آنِ خود نکن، به حوزه ی منیّت خود در نیاور تا اندوه از دست دادنش را نخوری. یک سالک بدنبال تملّک و تصاحب این و آن نیست. برای او چیزها فقط هستند. همین. هیچ احساس تملّکی در کار نیست. زیرا سالک، نه چیزی را به اسارت میگیرد و نه خود به اسارت میرود. از منظر او هر چیزی آزاد است، خواه در خدمت او باشند و خواه نباشند. دقیقا از همین روست که تمام پدیده ها در خدمت اویند. او همه را آزاد میکند. او رهاننده است. با این حال هر چیزی در خدمت اوست بی آنکه بخواهد. برخوردار می شود بی آنکه نقشه ای کشیده باشد. یک سالک همواره مِن حَیثُ لا یَحتَسِببهره مند است. او با دو بال بود و نبود حرکت می کند. او روح و روانش را از وسوسه ی داشتن، خلاص کرده است. اگر چیزی را از آنِ خود کردی، منتظر باش که روزی از دستش بدهی. و می دهی. و غمگین و محزون خواهی شد. مگذار چیزی به وجودت قفل شود. مگذار روح و جانت وابسته گردد. خوب و بد فرقی ندارند، رواناً رهایشان کن. آنگاه میخواهند باشند میخواهند نباشند. اشیاء و اشخاص را اسیر نکن. برایشان دام و تله پهن نکن. مُهرِ تملّک بر آنها نزن. وابسته شان نکن. وابسته شان نشو. آزادی خدادادشان را نگیر. و آنگاه است که تمامی هستی عاشقانه در خدمت تو خواهد بود و در هر عالَمی که باشی تو را یاری خواهد نمود. و این کار هستی از سر عشق است و از سر وظیفه نیست. زیرا تو با همه ی پدیده ها رابطه ای عاشقانه بر قرار کرده ای. کاش نکته را بگیری. ای دوست، چون عشق دهی، عشق خواهی گرفت. آزادی دهی، آزادی خواهی گرفت. رها کنی، رها خواهی شد. و چون آگاهی دهی، آگاهتر شوی. این هستی، بسیار هوشمند است. وقتی دست خدا در کار است، دست من و تو دگر دست نیست تا بخواهد چیزی را به دست آورد یا از دست بدهد. وقتی عمیقاً دریابی که همه چیز در دستان خداست، هر دست دیگری را جز مجازی بیش نخواهی دید. دستت را خالی کن تا خداوند همه جهانها را در آن قرار دهد. قنوت نزد من چنین معنایی دارد.

مدتي اين مثنوي تاخير شد

مهلتي بايست تا خون شير شد

تا نزايد بخت تو فرزند نو

خون نگردد شير شيرين خوش شنو

چون ضياء الحق حسام الدين عنان

باز گردانيد ز اوج آسمان

چون به معراج حقايق رفته بود

بي بهارش غنچه ها ناکفته بود

چون ز دريا سوي ساحل بازگشت

چنگ شعر مثنوي با ساز گشت

مثنوي که صيقل ارواح بود

باز گشتش روز استفتاح بود

مطلع تاريخ اين سودا و سود

سال اندر ششصد و شصت و دو بود

بلبلي زينجا برفت و بازگشت

بهر صيد اين معاني بازگشت

ساعد شه مسکن اين باز باد

تا ابد بر خلق اين در باز باد

آفت اين در هوا و شهوتست

ورنه اينجا شربت اندر شربتست

اين دهان بر بند تا بيني عيان

چشم بند آن جهان حلق و دهان

اي دهان تو خود دهانه دوزخي

وي جهان تو بر مثال برزخي

نور باقي پهلوي دنياي دون

شير صافي پهلوي جوهاي خون

چون درو گامي زني بي احتياط

شير تو خون مي شودر از اختلاط

يک قدم زد آدم اندر ذوق نفس

شد فراق صدر جنت طوق نفس

همچو ديو از وي فرشته مي گريخت

بهر ناني چند آب چشم ريخت

گرچه يک مو بد گنه کو جسته بود

ليک آن مو در دو ديده رسته بود

بود آدم ديده نور قديم

موي در ديده بود کوه عظيم

گر در آن آدم بکردي مشورت

در پشيماني نگفتي معذرت

زانک با عقلي چو عقلي جفت شد

مانع بد فعلي و بد گفت شد

نفس با نفس دگر چون يار شد

عقل جزوي عاطل و بي کار شد

چون ز تنهايي تو نوميدي شوي

زير سايه يار خورشيدي شوي

رو بجو يار خدايي را تو زود

چون چنان کردي خدا يار تو بود

آنک در خلوت نظر بر دوختست

آخر آن را هم ز يار آموختست

خلوت از اغيار بايد نه ز يار

پوستين بهر دي آمد نه بهار

عقل با عقل دگر دوتا شود

نور افزون گشت و ره پيدا شود

نفس با نفس دگر خندان شود

ظلمت افزون گشت و ره پنهان شود

يار چشم تست اي مرد شکار

از خس و خاشاک او را پاک دار

هين بجاروب زبان گردي مکن

چشم را از خس ره آوردي مکن

چونک مؤمن آينه مؤمن بود

روي او ز آلودگي ايمن بود

يار آيينست جان را در حزن

در رخ آيينه اي جان دم مزن

تا نپوشد روي خود را در دمت

دم فرو خوردن ببايد هر دمت

کم ز خاکي چونک خاکي يار يافت

از بهاري صد هزار انوار يافت

آن درختي کو شود با يار جفت

از هواي خوش ز سر تا پا شکفت

در خزان چون ديد او يار خلاف

در کشيد او رو و سر زير لحاف

گفت يار بد بلا آشفتنست

چونک او آمد طريقم خفتنست

پس بخسپم باشم از اصحاب کهف

به ز دقيانوس آن محبوس لهف

يقظه شان مصروف دقيانوس بود

خوابشان سرمايه ناموس بود

خواب بيداريست چون با دانشست

واي بيداري که با نادان نشست

چونک زاغان خيمه بر بهمن زدند

بلبلان پنهان شدند و تن زدند

زانک بي گلزار بلبل خامشست

غيبت خورشيد بيداري کشست

آفتابا ترک اين گلشن کني

تا که تحت الارض را روشن کني

آفتاب معرفت را نقل نيست

مشرق او غير جان و عقل نيست

خاصه خورشيد کمالي کان سريست

روز و شب کردار او روشن گريست

مطلع شمس آي گر اسکندري

بعد از آن هرجا روي نيکو فري

بعد از آن هر جا روي مشرق شود

شرقها بر مغربت عاشق شود

حس خفاشت سوي مغرب دوان

حس درپاشت سوي مشرق روان

راه حس راه خرانست اي سوار

اي خران را تو مزاحم شرم دار

پنج حسي هست جز اين پنج حس

آن چو زر سرخ و اين حسها چو مس

اندر آن بازار کاهل محشرند

حس مس را چون حس زر کي خرند

حس ابدان قوت ظلمت مي خورد

حس جان از آفتابي مي چرد

اي ببرده رخت حسها سوي غيب

دست چون موسي برون آور ز جيب

اي صفاتت آفتاب معرفت

و آفتاب چرخ بند يک صفت

گاه خورشيدي و گه دريا شوي

گاه کوه قاف و گه عنقا شوي

تو نه اين باشي نه آن در ذات خويش

اي فزون از وهمها وز بيش بيش

روح با علمست و با عقلست يار

روح را با تازي و ترکي چه کار

از تو اي بي نقش با چندين صور

هم مشبه هم موحد خيره سر

گه مشبه را موحد مي کند

گه موحد را صور ره مي زند

گه ترا گويد ز مستي بوالحسن

يا صغير السن يا رطب البدن

گاه نقش خويش ويران مي کند

آن پي تنزيه جانان مي کند

چشم حس را هست مذهب اعتزال

ديده عقلست سني در وصال

سخره حس اند اهل اعتزال

خويش را سني نمايند از ضلال

هر که بيرون شد ز حس سني ويست

اهل بينش چشم عقل خوش پيست

گر بديدي حس حيوان شاه را

پس بديدي گاو و خر الله را

گر نبودي حس ديگر مر ترا

جز حس حيوان ز بيرون هوا

پس بني آدم مکرم کي بدي

کي به حس مشترک محرم شدي

نامصور يا مصور گفتنت

باطل آمد بي ز صورت رفتنت

نامصور يا مصور پيش اوست

کو همه مغزست و بيرون شد ز پوست

گر تو کوري نيست بر اعمي حرج

ورنه رو کالصبر مفتاح الفرج

پرده هاي ديده را داروي صبر

هم بسوزد هم بسازد شرح صدر

آينه دل چون شود صافي و پاک

نقشها بيني برون از آب و خاک

هم ببيني نقش و هم نقاش را

فرش دولت را و هم فراش را

چون خليل آمد خيال يار من

صورتش بت معني او بت شکن

شکر يزدان را که چون او شد پديد

در خيالش جان خيال خود بديد

خاک درگاهت دلم را مي فريفت

خاک بر وي کو ز خاکت مي شکيفت

گفتم ار خوبم پذيرم اين ازو

ورنه خود خنديد بر من زشت رو

چاره آن باشد که خود را بنگرم

ورنه او خندد مرا من کي خرم

او جميلست و محب للجمال

کي جوان نو گزيند پير زال

خوب خوبي را کند جذب اين بدان

طيبات و طيبين بر وي بخوان

در جهان هر چيز چيزي جذب کرد

گرم گرمي را کشيد و سرد سرد

قسم باطل باطلان را مي کشند

باقيان از باقيان هم سرخوشند

ناريان مر ناريان را جاذب اند

نوريان مر نوريان را طالب اند

چشم چون بستي ترا جان کند نيست

چشم را از نور روزن صبر نيست

چشم چون بستي ترا تاسه گرفت

نور چشم از نور روزن کي شکفت

تاسه تو جذب نور چشم بود

تا بپيوندد به نور روز زود

چشم باز ار تاسه گيرد مر ترا

دانک چشم دل ببستي بر گشا

آن تقاضاي دو چشم دل شناس

کو همي جويد ضياي بي قياس

چون فراق آن دو نور بي ثبات

تاسه آوردت گشادي چشمهات

پس فراق آن دو نور پايدار

تا سه مي آرد مر آن را پاس دار

او چو مي خواند مرا من بنگرم

لايق جذبم و يا بد پيکرم

گر لطيفي زشت را در پي کند

تسخري باشد که او بر وي کند

کي ببينم روي خود را اي عجب

تا چه رنگم همچو روزم يا چو شب

نقش جان خويش من جستم بسي

هيچ مي ننمود نقشم از کسي

گفتم آخر آينه از بهر چيست

تا بداند هر کسي کو چيست و کيست

آينه آهن براي پوستهاست

آينه سيماي جان سنگي بهاست

آينه جان نيست الا روي يار

روي آن ياري که باشد زان ديار

گفتم اي دل آينه کلي بجو

رو به دريا کار بر نايد بجو

زين طلب بنده به کوي تو رسيد

درد مريم را به خرمابن کشيد

ديده تو چون دلم را ديده شد

شد دل ناديده غرق ديده شد

آينه کلي ترا ديدم ابد

ديدم اندر چشم تو من نقش خود

گفتم آخر خويش را من يافتم

در دو چشمش راه روشن يافتم

گفت وهمم کان خيال تست هان

ذات خود را از خيال خود بدان

نقش من از چشم تو آواز داد

که منم تو تو مني در اتحاد

کاندرين چشم منير بي زوال

از حقايق راه کي يابد خيال

در دو چشم غير من تو نقش خود

گر ببيني آن خيالي دان و رد

زانک سرمه نيستي در مي کشد

باده از تصوير شيطان مي چشد

چشمشان خانه خيالست و عدم

نيستها را هست بيند لاجرم

چشم من چون سرمه ديد از ذوالجلال

خانه هستيست نه خانه خيال

تا يکي مو باشد از تو پيش چشم

در خيالت گوهري باشد چو يشم

يشم را آنگه شناسي از گهر

کز خيال خود کني کلي عبر

يک حکايت بشنو اي گوهر شناس

تا بداني تو عيان را از قياس

ادبیات*** تاریخ**اکبر حسنی...
ما را در سایت ادبیات*** تاریخ**اکبر حسنی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hassaniakbara بازدید : 96 تاريخ : دوشنبه 2 آبان 1401 ساعت: 20:06